- شهروندان - http://www.shahrvandan.org -
عبدالجبار کاکایی: باید جنگ را بازخوانی کنیم
تاریخ انتشار : دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ سرویس : ژئوپلیتیک فرهنگی ایران,کتاب
[1]کاکایی و برادرانش سالها در جنگ ایران و عراق حضور داشتند اگر چه کمتر از آن صحبت میکنند. صحبتهای ما از انقلاب و جریانهای فکری و سیاسی آن آغاز شد و به خاطرات جبهه رسید. متنی که میخوانید خلاصه یک گفتوگوی طولانی است.
بله، متولد سال ۴٢ در کردستان هستم. خانوادهام بیشتر در شهرهای مقدس عراق زندگی میکردند و در سفری که به سرزمین مادریشان داشتند من به دنیا آمدم. چند ماه بعد آنها قصد داشتند به عراق برگردند و برای گذرنامه عکسی در قصرشیرین از من در قنداق گرفتند. سال بعد عبدالکریم قاسم در اثر کودتا سقوط میکند و بعثیها روی کار میآیند و شروع به اخراج ایرانیها میکنند. این بود که پدر و مادرم به سرزمین اصلیشان برمیگردند و در ایلام ساکن میشوند.
ایلام و کردستان بخشی از ایران است. اعتقاد من به کشورم بالاتر از اعتقاد به اقوام است پدرم هم با اینکه مدتی طولانی در عراق ساکن بود و به زبان عربی هم تسلط داشت ولی ایران را سرزمین خود میدانست. این مفهومی از ملیت است که شاید ۵٠٠- ۴٠٠ سال برای مردم ما سابقه داشته باشد. از همان زمانیکه بعد از حمله تیموریان و در دوران صفویه وحدت ملی شکل گرفت. این دلبستگی نسل به نسل منتقل شده است. اجداد ما در دستگاه حسینقلیخان ابوقداره از حاکمان ایلام و لرستان کار میکردند و جزیی از دربار او بودند که آن زمان به نام عبداللهیها شناخته میشدند.
بله، سلسله والیان پیشینهای در دوره صفویه دارند و در اواخر قاجاریه محدوده حکومتشان تنها به ایلام ختم میشد و در اوایل دوره پهلوی آخرین حاکم آن غلامرضاخان از رضاخان شکست میخورد و به عراق میرود که الان قبرش در وادیالسلام نجف است. اجداد ما کارگزار و دبیر و مستوفی دربار والیان بودند. عکسهای بعضیهایشان هنوز هست.
بیشتر به این فکر میکنم که بیهویت نبودیم و دوست دارم این گذشته را به جوانها منتقل کنیم. دکتر ایرج افشار تالیفات خوبی درباره خانهای ابو قداره دارد.
بهار سال ۵٧ بود و دیگر پاسبانها در محلهها گشت نمیزدند. ایلام جزو استانهای پیشرو در انقلاب بود و خود مردم گروههایی را برای حفاظت شبانه در محلهها تشکیل دادند. من و تعداد دیگری از هم سن و سالهایمان هم در این گروهها بودیم شب اولی که برای نگهبانی محله ایستاده بودم، متوجه شدم که وظیفه سنگینی داریم. فکر میکردم وقتی برای محافظت ساده از یک خیابان باید شبها بیخوابی را تحمل کنی و آمادهباش بمانی پس نگهداری از یک کشور حتما خیلی سختتر است.
انگیزه اصلی من برای رفتن به جبهه با دیدن یک گزارش تلویزیونی تقویت شد. آن هم از تلویزیون عراق. وقتی جنگ شروع شد تلویزیون عراق نشان داد که چطور ارتشاش وارد خاک ایران شدند. میدیدم که تانکها به شهر مهران حمله کردند. قبلا فامیلهایمان آنجا بودند و ایام عید به دیدنشان میرفتیم. تمام خاطرات خوب کودکیم از آن شهر بود. تانکها از روی زمین بازی که در آن بازی میکردیم رد شدند. دیدن این صحنهها خیلی ناراحتم کرد و فکر کردم این حق ما است که وطنمان را پس بگیریم. رفتم اسم نوشتم و اعزام شدم.
من خط را انتخاب کردم. میگفتند تو دیپلم داری و برای کار اداری بمان ولی میخواستم به خط بروم. از ۵٠ نفر بچههای ایلام که رفتیم جبهه ١١ نفرمان برای خط اعزام شدند. خودمان رفتیم یعنی وسیلهای نبود. گفتند خودتان وسیله پیدا کنید. ماهم آمدیم لب جاده و با یک وانت رفتیم پل فلزی که ورودی منطقه جنگی بود. آنجا مدارک را نشان دادیم و به ما اسلحه ژ٣ و خشاب دادند. یادم هست در اسلحهخانه پیرمردی کار میکرد که وقتی تفنگ را به من داد گفت این سلاح یک شهید است.
اثر خون شهید هنوز روی بدنه تفنگ دیده میشد و جایش مثل زنگزدگی بود. بعد منتظر مینیبوسهایی شدیم که شبها برای بردن نیروها میآمدند. چون روزها امکان دید عراقیها بود. ٢ روز طول کشید و بالاخره با ۴٠ نفر از بچههای یافتآباد سوار یک مینیبوس شدیم. توی همان جمع کوچک که با هم رفیق شده بودیم ما کردها را به جنگاوری و شجاعت میشناختند که خیلی ابهت داشت.
از مسیرهای فرعی و پیچ در پیچ به سمت مهران میرفتیم عراقیها منور میزدند. یک رزمنده که همراه ما بود میگفت اینها از شما میترسند که منور میزنند و میگفت شما سربازان امام زمان(عج) هستید. ٨ و ٩ شب بود که به مهران رسیدیم. شهر تخلیه شده، همه جا تاریک بود و صدایی هم نمیآمد. احساس رسیدن به جبهه را نداشتم. ما را در یک خانه مستقر کردند و شام هم نان خشک بود. خوابیدیم و ۵ صبح با صدای انفجار بیدار شدم. دویدم و سرم را از بالکن خانهای که در آن بودیم بیرون آوردم تا ببینم کجا را زدهاند یک نفر داد زد سرت را ببر تو و گرنه با اولین ترکش کلهات تا ایلام پرت میشود.
مدت کوتاهی که گذشت یک وانت لندکروز آمد کنار همان ساختمانی که ما بودیم. سر و صدا شد. فهمیدیم ٣ تا از بچههای یافتآباد که باهم آمده بودیم صبح از خواب بیدار میشوند و راه میافتند توی شهر هیچکس هم نبود که به آنها بگوید کدام نقطه در تیررس است همانطورکه میروند عراقیها آنها را میبینند و با یک شلیک هر ٣ را میکشند. بدنشان از هم پاشیده بود. این اولین تصویری بود که از جنگ دیدم. آن بچهها ٧ساعت بیشتر توی جنگ نبودند.
هیچ اطلاعات دقیقی از منطقه نداشتند و کسی هم آنها را نسبت به وضع توجیه نکرده بود. بعد از آن تا مدتی روحیه بچههای یافتآباد خراب شده بود و انگار نمیتوانستند، نگهبانی بدهند. ما کردها بیشتر کار را انجام میدادیم. یادم هست ١٢شب من و دوستم فرج خزری را به انتهای شهر بردند و آنجا توی یک جوی آب خشک شده برای نگهبانی گذاشتند آنجا شهر تمام میشد و بقیهاش بیابان بود. گفتند هر کس از روبهرو آمد شلیک کنید.
من و فرج تا ۵ صبح با تفنگ آماده و دست روی ماشه و نفس در سینه حبس، بدون حرفزدن روبهرو را نشانه رفته بودیم. یک طرف ما با فاصله حدود ٢٠ متر گاهی صدای خشخش میآمد. توی گوش هم پچپچ میکردیم و نمیدانستیم چهکار کنیم. صبح که شد مسئول نگهبانی آمد و فهمیدیم توی جوی آنطرف خیابان هم ٢ نفر مثل ما را با همان شرایط به نگهبانی گذاشته بودند. آنها هم صدای ما را میشنیدند و نمیدانستند چهکار کنند.
نه، بعدا ما را از شهر مهران به پایگاه کشاورزی اهواز منتقل کردند تا حجم آتش روی مهران کمتر شود. توپخانه عراق، مهران را میکوبید و فکر کردند اگر ما را به جای دیگری ببرند شاید چند تا از توپهای عراق به سمت ما کج شود و آتش روی مهران کاهش پیدا کند. ما هم در پایگاه کشاورزی به شدت استتار را رعایت میکردیم، این بود که گلوله باران مهران ادامه پیدا کرد. بعد یک فرمانده با موتور هوندایش آمد و شروع کرد جلوی چشم عراقیها و دور پایگاه کشاورزی گاز دادن و دود و گرد و خاک درست کردن. در ٢٠ متریش گلوله میخورد. از آنوقت عراقیها فهمیدند آنجا هم نیرو مستقر است و روزگار ما سیاه شد.
نه، یک بار با دوستم تصمیم گرفتیم برویم زیارت امامزاده سیدحسن. راه افتادیم که فاصله طولانی پایگاه تا امامزاده را پیاده برویم. تشنه شدیم و دنبال آب میگشتیم ناگهان متوجه شدیم در یک چاله بزرگ تعداد زیادی از رزمندگان پنهان شدهاند. رفتیم جلو ولی نهتنها به ما آب ندادند بلکه بد و بیراه هم گفتند. فهمیدیم آنها مشغول انجام یک عملیات محرمانه بودند و در همان نقطه دیدهبان عراقی هر تحرکی را رصد میکرد. ممکن بود ایستادن و اشارههای ما آنها را لو بدهد.
تازه بعدا فهمیدیم تمام مسیری که آن روز رفته بودیم مینگذاری هم شده بود. همان محل استقرار ما در مهران و اقامت در خانههای سست باقیمانده از نظر نظامی درست نبود. سرباز وظیفه دارد برای خودش سنگر بسازد.
کمکم ترسمان ریخت. میگفتند چه کسی برای عملیات داوطلب میشود. بعد از بین آنهایی که دست بلند نکرده بودند، میبردند. به عملیاتهای ایذایی میبردند که نقش استراتژیک نداشت اما درگیر میشدیم. بعضی از شلیکها یا انفجارها زیاد ترسناک نیست ولی گلوله ١٢٠ یا ١۶٠ وقتی کنارت به زمین میخورد فقط صدا ندارد بلکه تمام سلولهای تنت منقبض و منبسط میشود. مخصوصا اگر آمادگیاش را نداشته باشید یا آن را نشناسید.
یکبار کنار یک جیپ نشسته بودم. دستم را روی تایر آن گذاشته بودم و دوربین بزرگی را نگاه میکردم که روی جیپ مستقر بود و انگار داشتند با آن مواضع عراقیها را نگاه میکردند همینطور مشغول تماشای لوله بلند دوربین بودم که ناگهان شلیک کرد. توپ بود. تصور کنید من با آرامش مشغول تماشا بودم و خدمه توپ خودشان عقب رفته بودند و از دور با طناب شلیک کردند. جیپ چنان تکان خورد که ساعت از مچ دستم پرید و گم شد.
متاسفانه ما از کلیت جنگ موضوعی ساختهایم که راهی برای نقادیش نیست. وقتی در جزییات جنگ که ما بودیم چنین مسائلی دیده میشد پس وقت صحبت کردن درباره کلیات جنگ هم رسیده است.
آنها خودشان را سانسور میکنند ولی من چنین تصوری ندارم باید درباره نسلی که خودش جنگیدن را یاد گرفت صحبت کنیم.
بله، برادرم عبدالغفار در گردان ۵٠٢ تیپ امیرالمومنین و عبدالستار در اطلاعات عملیات لشگر ٢٧ بود که در تیپ امیرالمومنین ماموریت داشت. سال ۶۶ در عملیات شاخ شمیران قرار بود گردان ۵٠٢ بهعنوان طعمه قرار گیرد و عراق سرگرم کوبیدن آن شود تا بقیه نیروها بگذرند. عبدالستار در اتاق فرماندهی شاهد بحثها بود و میدانست که برادرش به چه عملیاتی اعزام میشود ولی برای رعایت اصول حفاظت چیزی نگفت.
او بلافاصله بعد از عملیات خودش به تنهایی برای نجات برادرش میرود. چون در اطلاعات عملیات بود میدانست که دقیقا در چه نقطهای قتلعام اتفاق افتاده. در منطقه جنگی تمام گردان متلاشی شده بود و وقتی میرسد از همه طرف صداهای مجروحان را میشنود که میگویند ستار ستار. غفار را پیدا میکند که ترکش به چشمش خورده و زانویش هم از بین رفته. ٢ کیلومتر او را به دوش میکشد. عقبتر یکی از دوستانش یک قاطر برای او فرستاده بود غفار را پشت قاطر میبندد و ۵ کیلومتر میآورد. وسط راه قاطر توی رودخانه میافتد و خلاصه با دردسر زیادی او را برمیگرداند. در این عملیات بچهها در گردانهای ۵٠١ و۵٠٢ قتلعام شدند. بار سنگینی برای ایلام بود.
در دورهای بله. شعارها و سرودها تأثیر زیادی در آرمانگرایی رزمندگان داشت خود من اولینبار با شنیدن شعر«به روی سینه و پشت بسیجی، نوشته یا شهادت یا زیارت» به هوای جبهه رفتن افتادم.
یک شعار که در ابتدا زیاد میشنیدیم این بود که «سیدحسن رومشکن، ریشه صدام بکن» از درگیریهای مرزی سال ۵٨ مردم این را شعار میدادند. سیدحسن امامزادهای بسیار مورد علاقه مردم است ولی جالب است بدانید که «روم» در اصطلاح مردم منطقه به معنی عثمانی است. مثال خیلی خوبی است که نشان میدهد درگیریهایی که میبینیم همیشه ریشههای تاریخی طولانی دارند. چه جنگها و مطالبههای مرزی و چه کشاکشهای سیاسی داخلی که از اختلافات و کینههای قدیمی ریشه میگیرند.
در جبهه که بودم رشته ادبیات قبول شدم و برای ادامه تحصیل برگشتم. بعد هم درس را تا فوقلیسانس ادبیات ادامه دادم.
هیچوقت از سهمیه استفاده نکردم. سهمیه حق نیست امتیاز است و من از این امتیاز صرفهنظر کردم به پسرم هم گفتم که ما باید فقط و فقط با معیارهای علمی رقابت کنیم. حتی زمانی رسید که اگر سهمیه میگرفتم، میتوانستم در سطح دکترای ادبیات ادامه بدهم ولی اگر میرفتم بعدا وجدانم ناراحت بود. فقط من نبودم که سراغ استفاده از امتیازات جنگیدن نرفتم. سال ۶۴ یکی از فرماندههای ارشد عملیات مهران را توی صف کارگران چیتسازی سهراه آذری دیدم و با او صحبت کردم. در منطقه آنقدر ابهت داشت که نمیشد به او نزدیک شد و اینجا منتظر سرویس کارخانه ایستاده بود.
اگر منظورتان برخورد با جوانها است که فکر میکنم مطالبات آنها بیشتر اجتماعی است تا سیاسی. اگر به زبان خودشان بگوییم میخواهند کسی به آنها گیر ندهد. نسل الان زیرکتر هستند و اشتباهات ما را مرتکب نمیشوند. متاسفانه برخورد ما با عصر جدید و تجدد طوری بود که افق را کج نشان دادیم. طوری که اگر جوان شب ماهواره نگاه کند، صبح انگار باید احساس گناه داشته باشد. راه حلی هم ندارد و هیچ راهی برای آمیختن این دو جهان نگذاشتهایم و درباره شرایط جدید با متر و معیارهای قدیمی تصمیم میگیریم. سال ۵۵ در چلوکبابی مرشد چلویی در بازار نوشته بود «زاهد اگر که امر به معروف میکنی، طوری بکن که قلب گنهکار نشکند».
اگر فیلم آژانس شیشهای را تصور کنید. من عباس هستم. رفته بود جنگ و زخم خورده برگشته بود و نمیخواست کسی را گروگان بگیرد یا سهمی را طلب کند.
ورود به جنگ همان اول مرا ١٠سال بزرگتر کرد. نگاهم به جهان تغییر کرد. قبل از آن برای نظام جهانی یک مدیریت عاقلانه قایل بودم. وقتی در ١٧ سالگی دیدم که چگونه هواپیماها مردم را بمباران میکنند، فقط یک حس برایم باقی ماند. اینکه چقدر بیپناه بودیم یا بهتر بگویم انسان چقدر بیپناه است.
محمد سرابی
شهروند
نسخه چاپی شهروندان: http://www.shahrvandan.org
لینک مطلب : http://www.shahrvandan.org/news/110184
آدرس این مطلب :
[1] Image: http://www.shahrvandan.org/news/39265/attachment/720
کلیک چاپ
تمام حقوق این مطلب متعلق به پایگاه اینترنتی شهروندان است.