ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
گفت‌وگو با «مهدي اخوان لنگرودي» به بهانه چاپ «از كافه نادري تا كافه فيروز »

نوستالژی یک واقعیت تاریخی است

شهروندان:
«از کافه نادری تا کافه فیروز» عنوان کتابی از مهدی اخوان‌ لنگرودی است که آن را نشر مروارید چاپ کرده است.

مهدی اخوان لنگرودیچاپ دوم این کتاب بهانه‌یی شد تا من از نسل جوان‌های دهه ۵۰ و ۴۰ ندیده و جناب نویسنده و شاعر آقای اخوان لنگرودی از نسل زیسته در سال‌های دهه ۴۰ و ۵۰ به گفت‌و گو بنشینم، جدلی مکتوب که کافه‌گردی‌های آن‌ سال‌ها را موضوع گپ و گفت قرار داده است، اخوان‌لنگرودی این اثر را بعد گذشت چهار دهه از حافظه نوشته است، از این منظر در گفت‌وگوی پیش‌ رو چالش‌هایی را پیش کشیدم که لنگرودی تاکید کرد همه اینها همین الان هم با آقای شاعر است.

گفتم نوستالژی بازی‌ است جواب گرفتم از وی که من با نوستالژی هیچ بازی نداشته‌ام. این شاعر و نویسنده معتقد است که «کافه نادری و کافه فیروز به پای بزرگان ادبیات ایران به ثبت رسیده است.» مشروح این گفت‌وگو را دنبال کنید…

  •  لابد خاطره‌هایی هم بوده که به دلیل ملاحظه‌هایی در این کتاب نیامده است، نخست از آنها بگویید تا بعد برویم سر وقت حرف‌های دیگر.

همین‌طور است، راستش خاطره‌های زیادتری می‌خواستند در این کتاب موجودیت بیشتری از خود نشان بدهند؛ بعضی آنها را خط خطی کردم. شاید سال و ماه دیگری همه آنها را دوباره بنویسم. خصوصی‌ بودن بیش از اندازه برخی آنها می‌توانست خیلی‌ها را زیر سوال ببرد. اما سعی من در آن بود و بهتر دیدم هنرمندان ما مثل یک واقعیت در رویاها و ذهن‌های دیگران باقی بمانند تا خدشه‌یی به شخصیت هنری‌شان وارد نشود.

آخر همه هنرمندان اصیل در جهان در زوایای کارهای پرارزش هنری‌شان عبور جاودانه‌یی دارند. دیوار کشیدن در برابر کارهایشان، خیانتی بیش نیست؛ من چنین عملکردی را نوعی جنایت نام می‌برم. خارج از همه این بحث‌ها کوششم در آن بود این کتاب فقط خاطره‌نویسی نباشد. غیرمستقیم توجیه تاریخ دهه ۴۰ تا ۵۰ شاعران و نویسندگان و گذران عمرشان به تصویر کشیده شود، همراه با چفت و بست کردن شعرهای‌شان – بعد نیما- که تمام وقت در راستای گفت‌وگوی ذهنی‌ام قرار داشت.

  •  تاریخ تحریر کتاب را ۲۰۱۰ میلادی، ۸۹ خورشیدی نوشته‌اید اما کتاب پر از جزییات رفتار، نوع برخورد و حرف‌های آدم‌هاست؛ با گذشت چند دهه از آن سال‌ها برای مخاطب باور‌پذیر نیست همه اینها در خاطر نویسنده مانده باشد، قبول دارید؟

در این میانه کسی که خیلی از لحظه‌های زندگی‌اش را به فراموشی نسپرده و لحظه لحظه‌های زندگی‌اش را در ذایقه احساس و عاطفه‌اش عبوری همیشگی داده آیا گناه بزرگی کرده است؟! آخر هنوز به یاد می‌آورم آن پسرک بازیگوش و تنهایی پنج – شش ساله‌ را، با یک پیراهن رکابی و یک شلوارک کوتاه، تمام روزش را در کوچه پس کوچه‌های شهرش به پایان می‌رساند. به مزارع برنج لنگرود می‌رفت. با آب و گل آن برنج‌زاران، بازی می‌کرد. غروب هنگام، وقتی به در خانه‌اش می‌رسید… در آن کوچه آشنا «انگار دیروز است» می‌نشست و چشم به آسمان می‌دوخت. به لک‌لک‌هایی که در خطی منظم در آسمان رژه می‌رفتند و از آسمان پرواز می‌چیدند… یا وقتی صدای دریا سلیم‌ها را می‌شنید می‌دانست شبی بارانی را خواهد گذراند. اشک‌های آن پسرک هنوز به خاطرم می‌آید چرا نمی‌تواند از آسمان پرواز بچیند… «آن پسرک من بودم.»

  •  کتاب بر اساس روزنوشت‌های شما تنظیم نشده یعنی اینکه همان سال‌ها روزانه یادداشتی ننوشتید تا از آنها برای تنظیم کتاب استفاده کنید، جالب است بدانیم چطور اینقدر درباره جزییات حرف زدید؟! همین موضوع سبب می‌شود مستند بودن کتاب محل چالش باشد. این‌طور نیست؟

تمام خاطره‌های آن سال‌های «نادری و فیروز» هم مثل دیروز از من می‌گذرند آنها را خواب ندیدم. همه آنها از همین «حالایم» می‌گذرند. یک نوستالژی سالم و دست نخورده است که از همه آنها در من وجود دارد و هیچ‌وقت در من محو و کهنه نمی‌شوند مثل بعضی‌ها نمی‌توانم خاطره‌هایم را دوست نداشته باشم یا مثلا به علت پیرشدن‌شان فراموش‌شان کنم. دنیای زیبای عشق است که در من زندگی می‌کند. در همه دوست داشتن‌های من اما تا فراموشم نشده و شما را در چالش و سرگردانی باقی نگذارم! من تمام منابع‌ام را از ذهنیات و دانسته‌هایی استفاده کرده‌ام که در هزارتوهای درونم جاخوش کرده‌اند. تمام یک هفته با شاملو را با هیچ ضبط صوتی یا کاغذ پاره‌یی در دست مثلا یادداشت‌برداری نکردم.

وقتی آخرهای شب با آقای شاملو حرف‌هایمان تمام می‌شد و همه به سوی خواب می‌رفتیم، من تازه شروع می‌کردم به یادداشت برداشتن و شاملونویسی که بعد از چهارروز شاملو فهمید من چنین کتابی را می‌نویسم. می‌گفت این پسر یک کامپیوتر ناشناخته است! کتاب «کافه نادری تا کافه فیروز» هم با این صمیمیت نوشته شده است. دوستش داشته باشید. مهدی اخوان لنگرودی است که همه آن سال‌های ترس و وحشت، آن سال‌های ساواک و آن سال‌های عاشقانه شاعران و نویسندگان را با تمام قلبش برایتان نوشته است. خواهرزاده هیتلر چنین کتابی را قلم نزده که می‌خواهید او را به چالش «چاله» نزدیک کنید. «این زبان دل افسردگان است…»

  •  در فرآیند خوانش کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» اینجور تلقی می‌شود که کافه‌روهای آن سال‌ها چندان ربط دور و نزدیکی با کتاب خواندن نداشتند، همه‌اش در کافه دور هم هستند. به قول شما در حال بزن بزن شعری هستند، غیر از این است؟

چه کسی چنین حرف و گزارشی برای شما تعریف کرده است؛ کافه‌روهای آن سال‌ها چندان ربط دور و نزدیکی با کتاب نداشتند. نه عزیزم خیلی هم کتاب می‌خواندند و خیلی عمیق هم می‌خواندند. گرنه آن ۱۰ شب شعر انستیتو گوته آنچنان چهره نمی‌نمود و دیوارهای خفقان به وسیله چنین بزرگانی شکسته نمی‌شد. اگر مثال بزنم باید از شاملو و اخوان ثالث بگویم که هر کدام‌شان یک کتاب‌خانه متحرک ملی و جهانی‌ هستند. یا نصرت در شعرهایش به تمام اساطیرهای جهان اشاره‌یی دارد.یا فروغ با ۳۱ سال سن، شکوهمندی اندیشه و فکر را تقسیم خواننده‌هایش می‌کند که فکر می‌کنم نسل بسیاری باید بیایند، تا یک فروغ با خود همراه داشته باشد.

در آن روزگاران فقط کتاب کم بود و کم چاپ می‌شده و کتاب‌های خوب کمتر در دسترس کتابخوان‌‌ها قرار می‌گرفت. کنترل ساواک نمی‌گذاشت اگر کتابی مغز و گلوگیر بود در اختیار همگان قرار بگیرد. بودند کسانی اگر به چنین کتاب‌هایی بر می‌خوردند تا صبح می‌نشستند و چنین کتاب‌هایی را با دست می‌نوشتند و به یکدیگر قرض می‌دادند.

مثل حالا، سواد فقط با دگمه‌ها و ماشین‌ها خلاصه نمی‌شد. مشت‌های متفکران آن روزگار را باز می‌کردی فشرده‌یی از تفکرات زمین در دست متفکران آن دوره بود؛ خواهش می‌کنم این همه راحت هنرمندان و نویسندگان آن سال‌های دوردست را کم نگیرید. آنها ریشه‌اند برای درختان تنومند و مغرور ادبیات معاصر. آیا می‌توانیم به سواد نیما، اخوان ثالث و شاملو شک کنیم؛ اما من در هیچ کجا نگفتم شاعران در کافه‌ها به بزن بزن شعری مشغول بودند بلکه یادآوری کردم به بزن بزن فکری خود را عادت می‌دادند بزن بزن شعری با بزن بزن فکری فرق می‌کند! باز می‌گویم تقسیم کردن و هدیه دادن فکر و زیبایی بیشتر از این کافه‌ها سرچشمه می‌گرفت. یاد سهراب می‌افتم که می‌گفت: کور را خواهم گفت/  چه تماشا دارد باغ/ مار را خواهم گفت/ چه شکوهی دارد غوک…

  •  نویسنده در این کتاب محافظه‌کار رفتار می‌کند، تقریبا از هرکس نام برده به نیکی یاد کرده است گویی آدم‌های آن جمع هیچ ایرادی نداشتند، به برخی هم که انتقادی وارد شده پانوشت داده است اسمش را نمی‌برم. این هم لابد می‌تواند دلیلی دیگر در غیرمستند بودن پاره‌یی از حرف‌های کتاب باشد غیر از این است؟!

درست است کتاب «کافه نادری و فیروز» در سال‌های اخیر نوشته شده است اما ذهنیات نوشته‌های آن به ۴۰ سال پیش برمی‌گردد. هیچ نوع محافظه‌کاری که شما آنها را نام می‌برید در این کتاب انجام نگرفته است. شاید منظورتان خودسانسوری است که اصلا در من وجود ندارد. به راحتی ذهنیاتم را روی میز کارم، جلویم می‌گذارم. فقط گاهی این ذهنیات را کمی سنگین و سبک می‌کنم که چه چیزی به درد خواننده می‌خورد.

تا گفتارها و نوشته‌ها به‌صورت کیلویی در نیاید. مثلا دنیای مشغولیات را حل کند چه کسی چنین ادعایی می‌تواند داشته باشد؛ که جماعت قلم به دست هیچ ایراد و اشتباهی نمی‌تواند داشته باشد. انسان بی‌اشتباه وجود ندارد. هر انسانی حتی به مقدار کم هم شده اشتباه می‌تواند داشته باشد اما تکرار اشتباه نابجاست. من به احترام هنر هر هنرمندی که حرکت هنرش جلوتر از خودش انجام می‌گیرد. بپاس دانش و آگاهی‌اش مثلا به خاطر لغزش‌هایش ذهن خواننده‌اش را خراب نمی‌کنم. جنبه‌های مثبت، شکل و فضیلت انسانی‌اش را اعلام حضور می‌دهم. از استناد این قانون و آن قانون می‌گذرم. هنرمندی که اصل باشد در طبیعت هنری‌اش فقط یک قانون را می‌شناسد. پا نگذاشتن به قانون گیاه به نظر شما اگر یک برچسب بد بر یقه هر کدام می‌گذاشتم، مستند بودن کتاب حالت ثبوت بر خودش می‌گرفت؟!

  •  شما چند دهه ایران نیستید، نسلی از شاعران و نویسندگان جوان و مستقل بعد از انقلاب مردم ایران علیه سلطنت پهلوی آمده است؛ از این همه نوستالژی بازی نسبت به دهه ۴۰ خسته‌اند. آیا کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» از نظر شما دنباله همان دامن زدن به نوستالژی بازی‌های سال‌های دهه ۴۰ ادبیات ایران نیست؟!

بیاییم کمی درباره نوستالژی با هم صحبت کنیم. چرا شما نوشته‌های این گونه‌یی را یک «نوستالژی‌بازی» خوانده‌اید؟! بهتر است اول نوستالژی را معنی کنیم، آن‌ وقت می‌توانیم خصوصیات کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» را بهتر به قضاوت بنشینیم. نوستالژی یک «واقعیت تاریخی» است در انسان‌های این رهگذار که از همه‌چیز به طور عادی نمی‌گذرند. من نمی‌خواهم برای این سوال جواب خسته‌کننده‌یی برای شما داشته باشم. شما دلخور نشوید من هیچ بازی‌ای با نوستالژی نداشته‌ام به ‌نظر من نوستالژی واقعیتی از زندگی است. مخلوط شده تاریخ است.

نوستالژی در هزارتوهای ذهن‌مان سال‌های سال زندگی می‌کند، گاهی خودی نشان نمی‌دهد. حال اگر ما بیاییم این واقعیت‌ها را آشکار کنیم. مثلا با آنها زندگی کنیم و حضورشان را بر دیگران نیز معلوم داریم. راه دوری رفته‌ایم و کار بدی انجام داده‌ایم؟! ۹۰ درصد آدم‌های جهان با نوستالژی زندگی می‌کنند. اصلا نوستالژی مهم‌ترین ریشه تاریخ است که انسان معاصر دست به گریبان آن است. یادآوری همه این چیزها در کتاب «کافه نادری تا فیروز» به روشنی و با صداقت آشکار و معلوم است. نوشته‌های این کتاب به شوخی انجام نگرفته است. در آن بازی‌ای در کار نیست. از سر تفنن کلمات در کنار یکدیگر قرار نگرفته‌اند. خون همه لحظه‌های دهه ۴۰ تا ۵۰ شاعران و نویسندگان در سطرسطرشان جاری است. گویای یک دهه آشنا و نزدیک که سن زیادی از آن دوران نگذشته است. ما را می‌برد به فضایی که به قول نصرت به دهه رژیمی که شهرداران با کفنی رسمی انتظار ما را می‌کشیدند!

  •  کافه نادری، کافه مرمر، کافه فیروز و کافه فردوسی اینها در آن سال‌ها واقعا به اهمیتی که الان بر آن تاکید می‌شود، بودند یا نه با گذر زمان و جان گرفتن نوستالژی این کافه‌ها الان اهمیت پیدا کردند؟!

کافه نادری، کافه فیروز، کافه مرمر، کافه تریا ریویرا، هتل پالاس. کافه فردوسی و… خب، مکان‌هایی بودند که شاعران و نویسندگان بزرگ، نقاشان و مجسمه‌سازان ایران، یعنی همه آنهایی که با عشق به زندگی می‌نگریستند؛ لحظه‌هایشان را در آنجاها می‌گذراندند و دید و بازدیدها‌یشان را در آنجا انجام می‌دادند، به قول صالح وحدت – می‌توان گوشه یک کافه نشست / با درختان جهان زمزمه داشت/ رودها را به خیابان طلبید. البته من ندیدم، ولی می‌دانستم مثلا کافه فردوس کافه‌یی بود که هدایت، علوی، مسعود فرزاد، در آنجا به بحث و کار می‌نشستند.

شاملو در وین برایم تعریف می‌کرد. هدایت را فقط یک‌بار در کافه فردوسی دیده است. شاید می‌خواست بگوید به‌علت جوان بودنش در آن دوره به کافه فردوس کمتر می‌رفت. اما کافه نادری و کافه فیروز تا آنجایی‌ که «من» دیدم و«من» بودم گذرگاه و نشستنگاه، شاعران و نویسندگانی چون شاملو، آزاد، تمیمی، نصرت، آتشی، نادرپور، مشیری، غلامحسین ساعدی، جلال آل‌احمد، پرویز شاپور بودند و حتما می‌دانید که نویسندگان « بالافکر» همیشه یک منبع هستند برای روشنفکران سرزمین‌شان. تغذیه روشنفکران هم بیشتر از نویسندگان و شاعران سرچشمه می‌گیرد.

مثلا در پاریس کافه کارتیر پاتوق سارتر و سیمین دوبوار بود، گروه وابسته سارتر آنجا بودند و بیشترشان هم لباس سیاه می‌پوشیدند و عینک سیاه برچشم می‌زدند. یا کافه توماسالی در سالزبورگ، کافه موزئوم در وین، روزگاری پایگاه روشنفکری و پاتوق شاعران و هنرمندان بزرگی چون اشتفان تسواگ، توماس برنارد و خانم یلینک و برانداور بودند. همچنین در اسپانیا «لورکا» نرودا، آلبرتی، پیکاسو، اکتاویوپاز، مارکز و کورتاسار توماس مان کافه نشستن‌هایشان بسیار معروف بوده است. هر شب همدیگر را ملاقات می‌کردند. ما نباید چنین کافه‌هایی را به چشم حقیر بنگریم و بی‌خیال از آنان بگذریم و با کافه‌های معمولی آنها را اشتباه بگیریم ارزش و اعتبار این کافه‌ها همین‌قدر است که بزرگان جهان تقسیم کردن فکر و اندیشه در آنجا جمع می‌شوند به طوری که خلاقیت‌شان در هنر از باورها می‌گذرد که هیچ‌گونه لغزشی در کارهایشان مشاهده نمی‌شود یا راحت‌تر بگویم هیچ گاه دچار فکر متزلزل بودن نمی‌شوند.

به قول مژگان رودبارانی هر وقت می‌خواهد از روشنفکران حرفی داشته باشد با جراتی خارق‌العاده می‌گوید روشنفکر اصیل با چراغی پر از روشنایی و نور، برای نشان دادن راه‌های پرمخافت زندگی پای بر جهان می‌گذارد. آیا شما دل‌تان تنگ نمی‌شود برای دیدار چنین اندیشمندانی در چنین کافه‌هایی که تمام وقت با انگشتان جوهر گرفته تا هنوز می‌خواهند واژه‌ها را کنار یکدیگر بنشانند و بنویسند؛ شاملو بود که می‌نوشت «گونه‌هایت، با دو شیار مورب، یکی غرور تو را هدایت می‌کند و دیگری سرنوشت مرا، آیدا فسخ عزمت جاودانه بود.» یا مثلا به فریاد این‌چنین می‌گوید: «چراغی به دستم/ چراغی در برابرم/ من به جنگ سیاهی می‌روم» کافه نادری و کافه فیروز به پای بزرگان ادبیات ایران به ثبت رسیده است.

آخر در این دو کافه البته فقط «نادری» چون کافه فیروزی دیگر وجود ندارد؛ عطر و بوی هدایت، علوی، چوبک، قائمیان، آزاد، آتشی و شاملو هنوز به مشام می‌رسد، هوای دیدن خاطره‌هایشان، ابرها را پراکنده می‌کند. طلیعه آفتاب بامداد بر چشم‌ها می‌نشیند. اما با رونوشت‌های خاطره‌نویسی بعضی‌ها چقدر دورم، آدم با آنها نزدیک نمی‌شود بلکه دور می‌شود چون خیلی از نوشته‌های این گونه‌یی، از بعضی افراد مصنوعی به نظر می‌آیند، مسوولیت هیچ فکری در واژه واژه‌های گفتار و نوشته‌هایشان دیده نمی‌شود. حوصله آدم را سر می‌برند. ما نیامدیم فقط خودنمایی کنیم. در برابر بعضی از صخره‌ها محکم و استوار باید بود. مثل داستان آن چشمه و آن سنگ و … زمان می‌طلبد.

  •  در سه دهه اخیر جریان‌ها و نهاد‌های مختلفی داخل و خارج ایران دست به نقل تاریخ شفاهی ادبیات و سیاست ایران زده‌اند؛ مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات و هنر سازمان اسناد و کتابخانه ملی، مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات ایران با حمایت ناشران خصوصی، مجموعه تاریخ شفاهی مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد، مجموعه پراکنده و بی‌شمار روزنوشت‌ها و خاطره‌های نویسندگان و هنرمندان؛ در خلال این همه روایت از نهاد‌های مختلف درباره تاریخ شفاهی ایران مخاطبی که نبوده در آن سال‌ها در پاره‌یی از این آثار با چند چیز روبه‌رو می‌شود؛ خودسانسوری، گاه و بی‌گاه قلب واقعیت، نوستالژی بازی، اگر اینها واقعا تاریخ ادبیات معاصر ایران است خیلی‌ها از قید آن می‌گذرند…

همین طور است، در سه دهه اخیر، تاریخ شفاهی ادبیات ایران را خیلی‌ها به روایت نشسته‌اند و اثرهای این گونه‌یی به وجود آورده‌اند. راستش خیلی‌ها هم اثرهایشان را هنوز به چاپ نرسانده‌اند. من برای اینکه محقق کارهایی اینچنین نیستم و از آنجایی که سوادم گاهی از «ذهنم» تا به قلبم کشیده می‌شود و جریانات «هنر» را به شکل غنایی و عاشقانه‌اش می‌بینم. برای بعضی از گفتمان‌ها رنجیده می‌شوم به این دلیل بغض‌آلود نگاهم را از آنها می‌گذرانم و می‌گذرم.

سعی می‌کنم خودم را از بعضی جهات کنار بکشم؛ زیرا در سوال و جواب‌هایم با آقای موسایی دوست عزیزم در کتاب «ببار اینجا بر دلم» داشتم. معیار دیگر گونه‌یی را در من به وجود آورد. با شناختی دیگر روبه‌رو شدم. دیدم بعضی از دوستان طاقت چهار کلمه نقد را بر خود روا نمی‌دارند. همه دوستی‌های سال‌های بسیار دور را با یک سرتکان دادن می‌خواهند در زیر پا له کنند. راستش از من جواب چنین سوالی به آسانی برنمی‌آید. برای عبور از چنین مسائلی باید به «چرت زدن ژاپنی» عادت کرد که نصرت به آن معتاد بود. یعنی در حالی که چشم‌ها بسته است، اما دیدن در آنها زنده و ماندنی است.

هر کس اگر بخواهد در ارائه دادن ادبیات شفاهی ایران، در هر زمانی از خود اثری خلق کند اولا هوشیاری شناخت و شعور کامل را باید در خود ذخیره داشته باشد. مثلا هر چیز یا هر کس و هر خاطره‌یی را در ادبیات نوستالژی خود راه ندهد که با تلاش‌های این گونه راهی به هیچ تنابنده‌یی نخواهد داشت. مسلم است، خیلی‌ها از خواندن چنین ادبیاتی می‌گذرند. خود را مقید چنین نوشته‌هایی نمی‌کنند چون که حب و بغض، یقه گرفتن، خودبزرگ‌بینی و تصفیه حساب کردن با یکدیگر مشکل ادبیات ما را حل نمی‌کند. شما هم از چنین سوال‌هایی معذورم دارید. اگر سر جایم بنشینم و به فکرهایم بیندیشم که دست نخورده و سالم آنها را از صافی و صداقت بگذرانم حتما همه‌چیز درست از آب درخواهد آمد. عزیز من «تو برای وصل کردن آمدی…»

  •  می‌گویید کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» دامن زدن به نوستالژی نیست بفرمایید این اثر چه چیزی از تاریخ مکتوم شفاهی ادبیات ایران را بازگو می‌کند؟

بگذارید، ما بچه‌های آفتاب، در این روزگار و جهان پر از تنهایی، به سرگردانی‌مان بیشتر از این غلظت نزنیم و اینچنین سرگردان جهان نباشیم. می‌بخشید اگر روال حرف‌هایم به اینجاها کشیده می‌شود. خستگی و بی‌حوصلگی چنین گفتاری را در من به وجود می‌آورد. آخر عزیز من، ۴۰ سال در غربت زندگی کردن زمان کمی نیست. «صبوری کیومرث» و زندگی کردن درون درخت را به خاطر می‌آورد! بگذارید دوست باقی بمانیم!

  •  برخی می‌گویند سانسور نمی‌گذارد، آدم‌ها راحت خاطر‌ه‌هایشان را باز‌گو کنند؛ اما یک مثال بیاورم در همین شرایطی که شمار زیادی از نویسندگان، هنرمندان خاطره‌هایشان را نقل می‌کنند؛ شاعری پیشکسوت به این موضوع تن نمی‌دهد! این شاعر پیشکسوت می‌گوید اگر بخواهم از زندگی‌ام بگویم باید از عشق سال‌های جوانی هم حرف بزنم و از آنجایی که بیش از ۵۰ سال است با همسرم زندگی می‌کنم به احترامش از آن سخن به میان نمی‌آورم؛ می‌گوید حالا که نمی‌توانم از عشق سال‌های جوانی‌ام حرف بزنم، ترجیح می‌دهم اصلا حرف نزنم! برخی معتقدند این مقاومت در برابر «خودسانسوری» ولو به قیمت خاک شدن بخشی از تاریخ شفاهی ادبیات ایران باشد می‌ارزد به هزار خرده‌خاطره‌یی که گرهی از گره‌های کور تاریخ ادبیات معاصر را باز نمی‌کند، نظر شما چیست؟!

شاملو در یکی از شعرهایش فکر باعظمتی را با خوانندگان شعرش در میان می‌گذارد. «غم نان اگر بگذارد!» ما فضیلت آدمی را دست کم گرفته‌ایم. در روزگاری که میلیاردها انسان کره خاکی، در گرسنگی و فقر دست و پا می‌زند. برای پینه دست‌های یک انسان کارگر، به سراغ هیچ‌گونه عیاری نمی‌توان رفت. حق ما نیست برای تعیین و تکلیف ادبیات شفاهی یا کتبی، یا هر چیز دیگر در روال هنر، روایتگر لحظه‌های عاشقانه یا هر چیز دیگری در این ردیف باشیم که مثلا مهتاب با نورش چگونه همه ما را روشن می‌کند یا آگاهی از ستاره از کجا به دست می‌آید.

ما باید دقیقا کمی روی نوک پاهایمان بایستم و کمی آن طرف‌تر را نگاه کنیم؛ جهان در برهوتی از جنگ، کشتار و گرسنگی دست و پا می‌زند. وقتی زندگی خوب، سالم و سرشار نصیب همه انسان خاکی شد آن وقت به چیزهای مهم‌تری خواهیم پرداخت. به طوری که وقتی به تنهایی در برابر «آیینه» ایستادیم از خودمان خجالت نکشیم و خودسانسوری را برای خفه کردن ادبیات شفاهی به خلاصه کردن همسرهایمان پایان نبخشیم.

سعی در آن داشته باشیم. شب تلخ و سیاه تاریک را که می‌خواهد بر جهان بتازد با آن حکومت سالیان درازش مصلوب شده در راستای نگاه‌هایمان ببینم. تا همیشه پذیرای صبح و روشنایی باشیم. خودسانسوری به چنین گره‌هایی که شما نام می‌برید هیچ رابطه‌یی ندارد. توضیح و تجزیه تحلیل ادبیات و هنر در هر دهه‌یی اگر با نوستالژی سالمی برخورد داشته باشد و دور از واقعیت نباشد. برای آدم‌های آن آب و خاک دوست داشتنی و شیرین است. آخر، شناخت یک تاریخ سالم از یک نوستالژی سالم می‌گذرد. نوستالژی دنیای رازگونه‌یی است که شادی و غم یک جا در آن زندگی می‌کند. بیرون کشیدن و آشکار کردن این دنیای رازگونه فکر نمی‌کنم آنقدر هم ساده باشد. هر کسی از عهده آن نمی‌تواند برآید.

  •  می‌گویید جزییات بسیاری را بعد چهار دهه از ذهن‌تان است؛ اما با وجود اینکه حرف‌های رد و بدل شده بین آدم‌ها در کتاب آمده اما منِ مخاطب اصلا کافه فیروز را نمی‌بینم، اینکه بنای کافه چگونه است؛ آن هم کافه‌یی که الان دیگر در تهران کنونی وجود خارجی ندارد به نظر این هم یک خلل در تالیف کتاب است.

چرا از بنای کافه فیروز و تاریخچه‌اش چیزی نگفتم و از آرشیتکت آن چیزی ننوشتم. مثلا تاریخچه‌اش به دوره ناصرالدین شاهی برمی‌گردد یا روزگاری اسطبل ناصرالدین شاه بوده است؟! کار من تاریخ‌نویسی این گونه‌یی نیست. خط نگاری اینچنین را برای محققان از این دست بگذاریم. بهتر است با هم به واژه‌های فکری و عاطفی خودمان دلخوش باشیم و دست جوان‌های شاعر و نویسنده نسل امروز را چنان بفشاریم تا به نگاه کردن مشترکی دست یابیم که بتوانیم راه درست هنر را به جست‌وجو بنشینم. آن وقت است که باز می‌توانیم، صادق هدایت، احمد شاملو، اخوان ثالث، فروغ و سهراب و آتشی دیگری را تحویل سرزمین‌مان بدهیم.

 حسن همایون

اعتماد

برچسب‌ها : , ,