کالایی شدن و غیرکالایی شدن نیروی کار
شهروندان – ترجمه – یغما کعبی:
کالایی شدن نیروی کار (Commodification and Decommodification (of labour))، عنصر مهمی در گذار تاریخی به سرمایهداری است. کالایی شدن به معنای فرآیندی است که طی آن تولیدکنندگان مستقل سابق به کسب کنندگان درآمدی تبدیل میشوند که به منظور بقا و برآورده کردن احتیاجات خویش، نیروی کار خود را در بازار کار به فروش میگذارند.
برعکس آن، غیرکالایی شدن نیروی کار، به فرآیندی اطلاق میشود که در آن وضعیت کالایی اشخاص و وابستگی به بازار کار به وسیله رشد حقوق اجتماعی کمرنگ شده است. غیرکالایی شدن نیروی کار، از زمان انتشار اثر مشهور اسپینگ-اندرسن (Gosta Esping-Andersen) با عنوان”سه جهان در کاپیتالیسم رفاهی”، به مفهومی کلیدی در ادبیات مربوط به سیاستگذاریهای اجتماعی تبدیل شده است.
اسپینگ اندرسن، از این واژه به منظور اشاره به حدی که اشخاص میتوانند مستقل از شرکت در بازار کار، سطح استاندارد زندگی مقبول ازنظر اجتماعی را داشته باشند، بکار میرود. این قابلیت وابسته به نوع حقوق اجتماعی است که افراد حق برخورداری از آنرا دارند. این مفهوم، سودمندی خود را در درک تفاوتها در محتوا و تاثیرات سیاستگذاریهای اجتماعی در سطح کشورها و در طول زمان به اثبات رسانده است.
رشد کاپیتالیسم اقتصاد آزاد (laissez-faire )، مبتنی بر فرض وجود یک بازار خودتنظیمگراست که در آن نه تنها کالاهای تولید شده در بازار بلکه نیروی کار و طبیعت را نیز میتوان با توجه به اصول عرضه و تقاضا مبادله کرد. در این حالت، نیروی کار به عنوان یک کالا به شمار میآید.
با این وجود، طبق گفته مارکس (Marx ) و پولانی (Polanyi )، افراد را نمیتوان به عنوان کالای خالص به حساب آورد، زیرا آنها نیازمند بقا و تولیدمثل هستند. برای بقای نظام کاپیتالیستی، لازم است سطحی از رفاه و امنیت برای افراد تامین شود. بنابراین، رشد حقوق اجتماعی در تناظر با تلاش برای ایجاد سطحی از محافظت از کارگران در برابر سختیهای اجتماعی و اقتصادی زندگی (مانند کهنسالی، معلولیت، بیماری و بیکاری) به وسیله محدود کردن وضعیت کالایی کارگران قرار دارد.
با این وجود، فاکتورهایی که در پس مسئله غیرکالایی شدن نیروی کار قرار دارند، کماکان محل مجادلهاند. برای برخی مارکسیستها، طبقه کاپیتالیستی، حقوق اجتماعی را به این منظور فراهم می کرد تااز بقا و تولیدمثل نیروی کار که برای انباشت کاپیتالیسم ضروری است، اطمینان حاصل کرده و حرکتهای اعتراضی طبقه کارگر را تضعیف نماید.
از سوی دیگر، پولانی بیان میدارد که خواستههای لیبرالیسم بازار از مردم، قابل تحمل نبوده و بر همین اساس، مردم برای محافظت از خود در برابر صدمات ناشی از بازارهای آزاد بسیج میشوند. این استدلال، پایه رویکردِ منابع قدرت قرار میگیرد که در آن رشد حقوق اجتماعی به عنوان نتیجه بسیج شدن طبقه کارگر و قدرت احزاب سوسیال-دمکرات دیده میشود.
اسپینگ-اندرسن رویکرد منابع قدرت را گسترش داده تا نشان دهد که دمکراسی اجتماعی تنها نیروی ایدئولوژیک ترویج دهنده غیرکالایی شدن نیروی کار نبوده است. محافظهکاری سنتی نیز محدود کردن وضعیت کالایی اشخاص را به منظور برقراری قدرت و اتحاد اجتماعی لازم میداند. در واقع، نیروهای محافظهکار این نگرانی را داشتند که کالایی شدن نیروی کار، نظامهای فئودال کنترل نیروی کار را از بین برده و این خود باعث از میان رفتن نظامهای غالب قدرت و امتیازات گردد. بنابراین، محافظهکاران، در جهت رشد سیاستگذاریهایی که وابستگی مردم را به نظم سنتی (خانواده، اخلاق و قدرت) حفظ کند، تلاش میکردند. حتی لیبرالیسم کلاسیک که در اصل مخالف هر شیوه کالاییشدن بود، این نیاز به گونهای از کمک اجتماعی به منظور اطمینان از عملکرد موثر نظام کاپیتالیستی را به رسمیت میشناخت.
بنابراین میتوان انتظار داشت که در شیوههای مختلف اجرای سیاستگذاریهای رفاهی، بسته به رویکرد ایدئولوژیک غالب نسبت به شیوه کالایی شدن نیروی کار، مابین کشورها تفاوتهایی کیفی به وجود آید. در واقع بر طبق گفته اسپینگ-اندرسن، تغییرات پتانسیل غیرکالایی شدن نیروی کار موجود در دولتهای رفاه، میبایست از لحاظ تجربی در بین کشورها و در طول زمان قابل تشخیص باشد. این امر، نیازمند چیزی بیش از مقایسه سطح هزینههای عمومی است تا بتوان محتوای واقعی دولتهای رفاه، یا به عبارتی، نوع سیاستگذاریهای موجود و کیفیت حقوق اجتماعی ارائه شده را در نظر گرفت. برای رسیدن به این هدف، اسپینگ-اندرسن سه بعد را برای تحلیل حقوق اجتماعی پیشنهاد میکند. بعد اول به شایستگی (برخورداری از حقوق برپایه شهروندی، نیازمندی و سهم از کار) و محدودیتهای این برخورداری ارتباط مییابد. این بعد، نشان میدهد که چه افرادی تحت پوشش یک طرح خاص قرارگرفته و چه افرادی از آن محروم شدهاند. وی همچنین نگاهی به قوانین حاکم بر دسترسی به مزایا و مدت آن دارد. هرچه پوشش گستردهتر باشد،دسترسی به آن آسانتر و هرچه مدت دسترسی به مزایا بیشتر باشد، حق برخوداری از آن غیرکالاییتر است. بعد دوم، به مسئله سطوح مزایا یا نرخ جایگزینی درآمد میپردازد. اگر نرخ جایگزینی پایین باشد، افراد قادر نخواهند بود که به مدت طولانی شاغل نباشند و وابستگی آنها به بازار تقویت میگردد. سطح مزایا، برای غیرکالایی بودن، میبایست به سطح دستمزدها نزدیک باشد. و بعد سوم، به محدوده برخورداری از مزایا که به عنوان یک حق دیده میشود میپردازد.
هر یک از این ابعاد را میتوان به کمک دستهای از متغیرها عملیاتی کرد. اسپینگ-اندرسن، به این وسیله موفق شده تا درجه غیرکالایی شدن سه برنامه بسیار مهم تامین اجتماعی (شامل حقوق بازنشستگی، مزایای نقدی درمانی و بیکاری) را در هجده کشور عضو سازمان همکاری اقتصادی و توسعه (OECD) اندازهگیری نماید. یافته های وی نشان میدهد که میتوان این کشورها را از لحاظ نظام رفاهی به سه گروه تقسیمبندی کرد.
گروه اول، شامل کشورهای انگلیسی زبان و لیبرال است که دارای سطوح پایینی از غیرکالایی شدن هستند. در این کشورها، طرحهای کمک اجتماعی برپایه آزمون وسع قرار دارند و دسترسی به مزایا غالبا برپایه اثبات نیازمندی افراد میباشد. به علاوه، سطح مزایا عموما پایین است. منطق حاکم بر این موضوع آناست که دخالت دولت تنها در حالتی است که هم بازار و هم خانواده از تامین رفاه عمومی بازمانده باشند. بنابراین شرایط دسترسی به مزایا دارای بار منفی بوده (زیرا تکیه کردن بر مزایای اجتماعی به قصور فرد ارتباط مییابد) و سطح مزایا به حدی پایین است که کیفیت زندگی قابل قبولی را به دنبال ندارد، و همین مسئله باعث میشود که افراد مجبور به بازگشت به بازار کار شوند. در واقع، گفته شده که اصلاحات اخیر در سیاستگذاری اجتماعی با سختگیرانه کردن قوانین دسترسی به مزایا، به خصوص با سختگیری در خصوص یافتن شغل و اشتغال افراد، به دنبال افزایش وابستگی مردم به بازار کار هستند که این مسئله باعث شده تا برخی از کالاییشدن مجدد نیروی کار سخن به میان آورند.
گروه دوم، با عنوان دولتهای رفاه محافظهکار / صنفی شامل کشورهای قاره اروپاست. محافظت اجتماعی در ادامه اصل بیمه اجتماعی قرار گرفته و حق برخورداری از مزایا بر اساس کارایی شغلی افراد است. به این ترتیب، حق افراد بر اساس شرکت آنها در بازار کار و کمکهای مالی بوده و از لحاظ آماری مورد بررسی قرار میگیرد. بنابراینپتانسیل غیرکالایی شدن نیروی کار در این نظامها به این مسئله برمیگردد که رابطه میان کارایی شغلی قبلی و سطح مزایا تا چه حد سختگیرانه است. در عمل سطح مزایا در این کشورها بالا بوده اما تا حد زیادی به موقعیت شغلی وابسته است. مثلا در آلمان کارمندان دولت و همچنین کارگران تا حد زیادی از این مزایا بهرهمند میشوند. بنابراین در این کشورها سطح دسترسی به مزایای اجتماعی برای همه افراد یکسان نیست. به علاوه، از آنجایی که دسترسی به حقوق اجتماعی وابسته به شرکت در بازار کار است، برخی قسمتهای اجتماع که محدود به زنان خانهدار نیست نیز عملا از زیر پوشش این نظام خارج میشوند.
از دید اسپینگ-اندرسن، تنها دولت رفاهی که در آن حقوق اجتماعی از شرکت در بازار کار منفصل بوده و بر اساس شهروندی باشد، نیروی کار را غیرکالایی مینماید. چنین دولت رفاهی باید دسترسی زنان به بازار کار را به وسیله تامین خدمات مراقبتی (مانند مراقبت از کودکان) تسهیل نماید. دولتهای رفاه سوسیال دموکراتیک در کشورهای اسکاندیناوی که گروه سوم را در تقسیمبندی اسپینگ-اندرسن تشکیل میدهند، به این ایدهآل نزدیکتر بوده و بنابراین از لحاظ غیرکالایی شدن نیروی کار در رتبه بالاتری قرار میگیرند. در این دولتهای رفاه، حقوق اجتماعی همگانی بوده و بر اساس شهروندی یا اقامت میباشد. بنابراین دسترسی به مزایا بسیار آسان بوده و برنامههای اجتماعی کل جمعیت را تحت پوشش قرار میدهند. به علاوه، سطح مزایا بسیار بالا است. همچنین این کشورها خدمات اجتماعی متنوعی را ارائه میکنند که این امر نشان میدهد که دولت مسئولیت اصلی را در قبال شهروندان عهدهدار بوده و خانواده و بازارکار نقش کمرنگتری در تامین رفاه دارند. به این ترتیب، برخلاف دولتهای رفاه لیبرال که بر وابستگی بر بازار کار؛ یا دولتهای رفاه محافظهکار که بر وابستگی بر خانواده تاکید دارند، کشورهای سوسیال دموکراتیک به دنبال ترویج استقلال از بازار کار و خانواده میباشند.
تحلیل حقوق اجتماعی از نظر درجه غیرکالایی شدن نیروی کار، در تحقیقات تطبیقی درباره دولتهای رفاه مفید است؛ زیرا تفاوتهای کیفی در متن سیاستگذاریهای اجتماعی را نشان میدهد. با این حال، چنین رویکردی بر پایه فرضهایی هنجاری در رابطه با شاید و بایدهای اهداف سیاستگذاریهای اجتماعی قرار دارد. آنچه در این رویکرد به صورت ضمنی وجود دارد، پیشرفته بودن دولتهای رفاه سوسیال دموکراتیک در کشورهای اسکاندیناوی است. با این حال، همانطور که اسپینگ-اندرسن بیان کرده، غیرکالایی شدن نیروی کار، هدف سیاستگذاریهای اجتماعی تمامی نظامهای رفاهی نبوده است. در نظام لیبرال، از میان بردن فقر انگیزه اصلی سیاستگذاری اجتماعی بوده، در حالیکه در کشورهای محافظهکار، هدف حفاظت از دستمزد نانآور (مذکر) بوده است. بنابراین استفاده از مفهوم غیرکالایی شدن نیروی کار به عنوان معیار اندازهگیری، مشکلساز است.
نظریهپردازان جنسیت نیزبه محدودیتهای غیرکالایی شدن نیروی کار به عنوان شاخصی برای عملکرد دولتهای رفاه اشاره کردهاند. از دید آنها،این رویکرد با تمرکز بر حقوق اجتماعی مرتبط با بازار کار، از درک موقعیت افرادی که رابطه مستقیمی با بازار کار ندارند عاجز است. این مسئله درباره زنانی که خانهدار نیز هستند صادق است. هر چند برخی از نظریهپردازان بیان میکنند که مسئله زنان در غیرکالایی شدن نیروی کار خلاصه نمیشود و بیشتر به دسترسی به بازار کار ارتباط مییابد. در چنین شرایطی، مسائل دیگری مانند خدمات مراقبتی از کودکان و سایر خدمات اجتماعی اهمیتی دوچندان مییابند.