زندگی، دود و مرگ
شهروندان:
نگاهت آمد و رفت، بیوفا کم بود / در عمق چشم تو نوایی از غم بود / در عمق… این شعر را دایم تکرار میکرد و با صدای محزونی بلند بلند میخواند.
دندانهایش بههم میخوردند و جملات، مقطع بیان میشد تا جایی که برخی کلمات را نمیفهمیدم! صدای بههمخوردن دندانهایش را دایم میشنیدم اما ولکن نبود و دایم میخواند. تمام سعیاش این بود تا سرما یادش برود. با همان تنلرزههایی که داشت، خودش را گرم میکرد. از تکوتا نمیافتاد و جلوی لرزش تنش را نمیگرفت. میگفت: «بلرزی بهتره، کمتر سرما میخوری! خودتو ول کن، اگه جلوی لرزیدنتو بگیری، سرما تو تنت میمونه و صبح نشده، نعشت رو دستم باد میکنه. البته سرما این خوبی رو داره که زود بو نمیگیری. مخصوصا اگه تو یه سوراخ و سنبهای باشی، ممکنه چند روزی اصلا کسی نفهمه نفله شدی. در ضمن چون از ما نیستی و قوانینو نمیدونی، همین اول بهت بگم، مُردی همینجا ولت میکنیم. گله نکنیها! صبح شهرداری خودش نعشتو جمع میکنه!»
اسمش بهادر است. چهره تکیدهای دارد. رنگش به زرد چرکی گراییده و گونههایش خیلی بدفرم از صورتش بیرون زده است. لبهای به شدت سیاهی دارد و دندان سالمی در دهانش نیست. این را زمانی فهمیدم که دهانش را باز کرد تا وضع دندانهایش را نشان دهد. وسط زبانش از ۲ سانتیمتر مانده به نوک، تا انتها برفکی زردرنگ و قطور نشسته و وقتی که دهانش را باز میکند، بوی بدی به مشام میرسد. خودش میگوید
۴ سالی هست که خانه را رها کرده و کارتنخواب شده و حالا همه پیچوخمهای زندگی خیابانی را بلد است. تاکید دارد در غیراین صورت، باید ۱۰۰کفن را پوسانده باشد. پسر زبروزرنگی بهنظر میرسد. رفتارش را که میدیدم، یاد حرفهای کارشناسان میافتادم که تاکید دارند: «مطابق تحقیقات انجامشده بسیاری از خلافکاران و معتادان، ضریب هوشی بالاتر از متوسط جامعه دارند.» با خودم میگفتم: هیچ بعید نیست ضریب هوشی بهادر از بسیاری افراد که احتمالا به حال او تاسف میخورند یا افرادی که او را میبینند، تمسخر میکنند و با انگشت شماتت نشانش میدهند، بالاتر باشد. این برداشت شبیه طنز است اما بهنظر میرسد خیلی واقعی باشد. خاصیت طنز هم دقیقا همین است. تلخ و گزنده. قرار گذاشته بودیم شب را با او و دوستانش که در کوچهپسکوچههای همین شهر زندگی میکنند، سر کنم؛ زیر گوش پایتخت. میخواستم خودم باشم نه اینکه نقش نفوذی بین آنها را بازی کنم، برای همین همه چیز را با بهادر درمیان گذاشتم. او هم پذیرفت اما شرط و شروطی گذاشت. تنها دلیلم این بود که از نزدیک ببینم شب را چطور سر میکنند. بهویژه در این هوای سرد که شب بیرون ماندن، حکم اقدام به خودکشی را دارد. این کار در برنامه ما نبود. سوژه دیگری را دنبال میکردم که در «میدان شوش» به بهادر برخوردم. قصهاش را شنیدم و از نظر خیلیها، مثل احمقها دنبالش راه افتادم. نمیدانستم چه چیز انتظارم را میکشد. معضل بزرگی هم پیش آمد اما به خیر گذشت! گمانم ریشهاش بیتجربگی من بود.
معرفت؛ وقتی که انتظارش نیست
بهادر گرسنه بود. از همان اول شرط کرد برایش غذا بگیرم. هوس غذای گرم کرده بود؛ رفتیم کلهپزی نزدیک میدان اعدام. همینطور که غذا میخورد، تعریف هم میکرد. با ولع غذا میخورد و وقتی حرف میزد تا انتهای دهانش دیده میشد. لقمههای جویدهشده توی دهانش بازی میکردند! دروغ چرا! از غذاخوردنش عصبی میشدم. از بدبختیهای زندگی در خیابان تعریف میکرد. اینکه هر فصل، سختی خودش را دارد. میگفت: «توی بهار تنها مشکلمون بارونه. اگه خیس نشی خیلی هم خوش میگذره.» یک لحظه، مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، به نقطهای خیره شد و با خودش زمزمه کرد: «مزهاش هنوزم زیر زبونمه!» بعد رو به من کرد تا لذت و کیفش را به من هم انتقال دهد که با چهره درهم و متعجبم برخورد. انگار ملتفت شده بود که چیزی نفهمیدم. با تاکید گفت: «بهار امسال رو میگم. یادش بخیر اون موقع، دربند بودیم.» زیرچشمی نگاهم کرد و چون احتمال میداد باز هم منظورش را نفهمم، دستهایش را مشتشده روی هم گذاشت و حالت به هم بستهشدن آنها را نشان داد و گفت: «دربند نهها، دربند بودیم.» بعد پرسید:« تا حالا رفتی دربند؟ یه ساختمون قدیمی متروکه، روبهروی کلانتری هست، دیدیش؟ کنار رودخونه پشت هتل رو میگم.» با سر تایید کردم و او هم با اطمینان، ادامه داستانش را پی گرفت: «همیشه با ۲ نفر دیگه از بچهها بودیم که یکیشون همین تابستون
سنگ کوب کرد و مرد. طفلک ۲۵ سالش بود!» بهادر لحظهای ساکت شد. تصور کردم شاید به این دلیل باشد که این سرنوشت را برای خودش هم قابل تکرار میداند. چشمهایش روی هم رفته و بسته بود. نمیدانم داشت به مرگ دوستش فکر میکرد یا از زور نعشگی چرت میزد؟ هر چه که بود، کمی بعد حرفش را ادامه داد و گفت: «خدا نکنه خیس شی. وقتی که باد بیاد مخصوصا اول بهار که باد هنوز سوز داره، سگلرزه میزنی و به غلطکردن میفتی. فکرشو که میکنم، چرتم پاره میشه!» یاد فیلم مستندی افتادم که چندسال پیش درباره بیخانهمانهای پاریس دیده بودم که نشان میداد تمام زندگیشان پیدا کردن غذا و نوشیدنیای بود که آنها را گرم نگه دارد. اینجا هم همانطور، اما فرقش این است که همه دنبال «دود» هستند. شبهای سرد اگر چیزی گیرشان نیاید، قرص میخورند، خوشبختها متادون و کمبضاعتترها ترامادول! حتی استامینوفن کدئین هم در نبود اینها، به درد میخورد. اساسا برای همین استامینوفنکدئین ها، از ۲،۳ سال پیش، از ۲۰ میلیگرم به ۱۰ میلیگرم کاهش یافت، چون مشتری زیادی داشت. داستان کارتنخوابی همه جای دنیا، همین است. مسئولان هم هرجا که باشند پاسخ مشابهی درباره این موضوع میدهند و میگویند: «برآورد درستی از تعداد کارتنخوابها وجود ندارد.» نبود آمار مشکل بزرگی به وجود آورد تا جایی که همین الان بین نیروی انتظامی و استانداری تهران اختلاف است. چند وقت پیش، سردار ساجدینیا فرمانده انتظامی تهران بزرگ، از وجود ۳هزار کارتنخواب در تهران خبر داده بود، درحالیکه هاشمی استاندار پایتخت، از وجود ۱۰هزار کارتنخواب در تهران اظهار نگرانی کرده است. گرمخانه مکانهای مسقفی است. تاکنون تعداد ۱۱ واحد از آنها توسط شهرداری راهاندازی شده و از بیخانمانها در آنجا نگهداری میکنند. با این حال مطابق آماری که معاون خدمات اجتماعی سازمان رفاه و مشارکتهای اجتماعی شهرداری تهران ارایه کرده، ظرفیت پذیرش ۲هزار نفر در این مراکز وجود دارد که به قول او بیش از ۹۰درصد آنها به صورت داوطلبانه به این مراکز رجوع میکنند. البته ممکن است این آمار کمی زیاد بهنظر برسد زیرا بهعنوان نمونه، «گرمخانه امید» که در منطقه ۹ شهرداری تهران با ۳۵۰ متر زیربنا راهاندازی شده است، فقط توان نگهداری ۵۰ نفر را دارد! اطلاعات ارایهشده درست باشد یا نه، زندگی امثال بهادر تابع آمارهای دولت نیست و بدون توجه به آمارها و برنامهها، همینطوری با دلخوشیهای کوچکش ادامه دارد. در افکار خودم غرق بودم که بهادر تاکید کرد باید تندتر برویم. ساعت، حدود۹ شب بود. توی مسیر از رفقایش تعریف کرد؛ اینکه چطور هستند و چه میکنند. نکته جالب این بود که هرکدام دنبال اسمشان یک صفت هم دارند که بین «کارتنخواب»ها، عمومی است! صفتهایی که احتمالا در رفتارهای تجربهشده آنها ریشه دارد. (غلام… و احمد…). رفقای بهادر طبق گفته او شبها در یک چاردیواری مخروبه، داخل کوچهای حوالی خیابان مولوی، زندگی میکنند؛ خیابانی که مرکز تجاری است، بینبسمغازههای میلیاردی دارد و روزانه دریافتها و پرداختهای مالیاش سر به فلک میکشد! اما زیر گوشش، افرادی شبها را به صبح میرسانند که در جیبهایشان، یک پول سیاه هم پیدا نمیشود. همینطور که میرفتیم، بهادر بعد از کلی آسمان و ریسمان بافتن گفت:«اگه بتونیم برای بچهها هم غذا ببریم خوبه؟ مطمئنم چیزی نخوردن!» یکی، ۲ثانیهای فقط نگاهش کردم. ته دلم لرزید. بیچاره دلیل نگاههایم را نمیفهمید و بهنظر میرسید از گفتهاش پشیمان شده باشد. با حالتی که کمی شرمندگی در آن دیده میشد، تاکید کرد: «فک نکن میخوام تلکت کنم. اگه میتونی قرضی بگیر فردا یهطوری جور میکنم بهت میدم. فقط امشب رو که من سیرم، نمیخوام اونا گشنه باشن!» حرفی که بهادر میزد اصلا با خودخواهی و زندگی انفرادی که گفته میشود کارتنخوابها دارند، سنخیت نداشت. به فکر دوستان گرسنهاش بود و به سیری خودش کفایت نمیکرد!
خیابانِ قُرقشده
غلام و احمد در چاردیواریشان، که بخشی از یک خرابه بود، آتش روشن کرده بودند. رو به آتش که مینشستیم، فقط پشتمان سرما میخورد. دور آتش نشستیم و شروع به صحبت کردیم. اینجا زمان برای همه همینطور میگذرد؛ به نشستن و گفتن، نعشگی یا خماری. گوشه و کنار پاتوق کارتنخوابها، هر جا که باشد، افرادی را میبینی که گرد هم جمع شده و بساط کردهاند. ابایی هم از دیده شدنشان ندارند. درحال حاضر، آمار دقیقی از مصرف مواد مخدر بین کارتنخوابها وجود ندارد. مطابق پژوهشی که توسط دکتر اکبر علیوردینیا، استاد جامعهشناسی و صاحب کتاب «جامعهشناسی کارتنخوابی» انجام شده است، بیش از ۸۰درصد کارتنخوابها، به مواد مخدر آلوده هستند. علیوردینیا بر این نکته نیز تاکید میکند که گرایش کارتنخوابها به سوءمصرف مواد را نباید از بستر اجتماعی آن در جامعه جدا کرد. درک علل گرایش بیخانمانها به مواد، مستلزم شناخت عوامل بیرونی جامعه نیز هست و در پدیده کارتنخوابی خلاصه نمیشود.
زندگی در خیابان داستانهایی را رقم میزند که گویا موادمخدر یکی از پایههای آن است؛ داستانهایی که هر چند از فردی به فرد دیگر تفاوت دارد اما به نظر میرسد موادمخدر بخش مشترک آن باشد. هرکدام از آنها که تابعیتشان، تابعیت خیابان است، داستانی دارند؛ داستانی که آنها را راهی خیابان کرده تا تمام زندگیشان در یک کارتن بهعنوان زیرانداز، یک فندک اتمی و گاهی هم یک «پایپ» خلاصه شود.
این ۳ نفر هم مستثنی نیستند. بهادر طبق گفته خودش، فرزند خانوادهای سرشناس و متمول است. میگفت: «ایدز گرفتم و رفتارای بابام، باعث شد از خونه فراری شم. کاری نمیشه کرد مثل تف سر بالا میمونه، نمیدونید این مرد با من چه کرد!؟»
احمد و غلام هم از شهری در غرب کشوربه تهران آمدهاند. سودایشان کار بوده و زندگی بهتر! اما اینجا کار گیرشان نیامده که هیچ، آواره خیابانهای پایتخت شدهاند. میگفتند:«سابقه زندون داشتیم و هیچکی حاضر نشد بهمون کار بده. هیچکی با خودش نگفت بهخاطر چی رفتیم زندون؟» نزدیک نیمهشب، هوا خیلی سرد شد و آتش هم رو به خاموشی بود. از بهادر پرسیدم: «این اطراف، همین چند نفر هستین؟» گفت: «نه زیادیم. مثلا «ممدبَبَ» رو که دیدی؟ داشتیم میومدیم، بهت نشونش دادم، یادته؟» راست میگفت. او را همان سر شب وقتی سراغ غلام و احمد میآمدیم، دیده بودم.
اعجوبهای بود برای خودش؛ جوانی حدود ۳۵ساله با دستاری سبز پستهای که به سر داشت، وسط خیابان و در ملاءعام بساط کرده بود و شیشه میکشید! ماشینها و عابران پیاده از کنارش عبور میکردند و او بدون توجه به اهالی و عابران، به کار خود مشغول بود. به هرکس هم که رد میشد، بدون اینکه بداند اهل چه چیزی هست یا نه، با صدای بلند تعارف میکرد! بهادر به دلایلی که خودش میدانست، حاضر نبود او را ببیند برای همین تنهایی سراغ «ممدبَبَ» رفتم. وقتی اجازه گرفتم تا کنارش بنشینم، با صدایی که به نظر میرسید عامل نامگذاریاش باشد، پرسید: «هزاری داری؟» وقتی جواب مثبتم را شنید با اشاره دست گفت: «رد کن بیاد.» هاج و واج مانده بودم که چرا باید پول بدهم؟ آمدم اعتراض کنم، واکنش تندی نشان داد: «نمیخوای هری!» «ممد» تصور کرده بود من هم قرار است بنشینم کنارش و نفسی چاق کنم. داشت برایم به اندازه پولی که داده بودم، بلور سفید «کریستال» جدا میکرد که گفتم: «میخوام کنارت بشینم و باهات حرف بزنم و اگه اجازه بدی، عکس بگیرم.» گفت: «مفتی نمیشه که، بشین همینجا و خوب ببین چیکار میکنم. هرچی خواستی عکس بگیر. البته به اندازه پولی که دادی نه بیشتر!» بعد نشست و سرگرم کار خودش شد. از میان عابران، یکی را به اسم «جک» صدا زد. او هم آمد و شروع به همنوایی با «ممد» کرد.
هر ۲ سرگرم کار بودند و به تنها چیزی که توجه نداشتند، اطراف بود. همینطور که دود در دهان «ممد» بود و برای بیرون آوردنش با آن بازی میکرد، سوالی پرسیدم که انگشت اشاره را روی بینیاش گذاشت و گفت: «هیششش.» نمیدانستم بخندم یا سکوت کنم.
از فیگورهای دراماتیک «ممد» خندهام گرفته بود. چند دودی برای مهمانش گرفت و رو به من گفت: «حالا بنال.» من هم از «ممد» که با این وضع به نظر میرسید خان محل باشد، پرسیدم: «نمیترسی؟» خیلی جدی گفت: «از چی؟» به ادوات و آلات اشاره کردم و عابران را به او نشان دادم و پرسیدم: «اینکه اینجا شیشه میکشی؟» با طمانینه کامل و مانند آدمی که کاملا به خودش حق میدهد، پاسخ داد: «نه! خلاف که نمیکنم پسر جان، شیشه میکشم!»
زنان پای ثابت خیابان
کارتنخوابی نوعی از زندگی است که شبها زمانی که خیلیها خوابند، جریان پیدا میکند. ماهیتش هم ماهیتی پیچیده است که ظاهرا بین متخصصان اختلافاتی در برداشت از آن وجود دارد! اکبر علیوردینیا دانشیار دانشگاه مازندران معتقد است: «بیخانمانی پدیدهای بسیار پیچیده، با تعاریف متعدد و از کشوری به کشور دیگر متفاوت است. در بسیاری از پژوهشها تعاریفی برای این موضوع در نظر گرفته میشود که کامل نیست. طبق تعریف مرکز آمار کانادا ۲ سطح مختلف برای بیخانمانی وجود دارد که عبارتند از: بیخانمانی مطلق و بیخانمانی نسبی. بیخانمانی مطلق به نداشتن هیچ سقفی، حتی موقت، اطلاق میشود و بیخانمانی نسبی به سکونت در پناهگاهها، خانههای نیمهاستاندارد و خطرناک، اقامت در منزل دوستان یا اماکن موقتی مثل خودرو گفته میشود. برخی دیگر هم بیخانمانها را کسانی میدانند که به صورت مطلق، دورهای یا موقتی بیسرپناهند و نیز کسانیکه در آیندهای نزدیک، در معرض خطر زندگی در خیابان هستند.» بنا بر نظر این استاد دانشگاه، در مجموع ۲ نوع تبیین نظری مربوط به عوامل موثر در افزایش کارتنخوابی وجود دارد. برخی پژوهشهای مربوط به کارتنخوابی، مبتنی بر عوامل شخصی است و برخی دیگر از تبیینها نیز مبتنی بر عوامل اجتماعی ساختاری است. در مطالعات مربوط به کارتنخوابی، مهمترین عوامل شخصی که منجر به کارتنخوابی میشود، عواملی چون بیماری ذهنی، سوءمصرف مواد و الکل، خشونت خانگی و نداشتن شبکه حمایت خانوادگی است. ازسوی دیگر، مهمترین عوامل اجتماعی ساختاری ذکرشده در تحقیقات مربوط به کارتنخوابی، فقر، وضع نامناسب اقتصادی نظیر بیکاری، کمبود مسکن مناسب برای اقشار کمدرآمد و ناکارآمدی نظام رفاه اجتماعی است. این عوامل یا هر عامل دیگر، چه تاثیری در تفکیک جنسیتی کارتنخوابها دارد، سوالی است که پژوهشها و تحقیقات آکادمیک به آن پاسخ خواهند داد و اینکه چطور میتوان از میزان حضور زنان در این گروه جلوگیری کرد، احتمالا به برنامهریزیهای زیادی نیاز دارد. اما آنچه مسلم است، وقتی گذرتان به پاتوق کارتنخوابها بیفتد، باز هم زنانی را خواهید دید که احتمالا با اجبار خیابان را به جای حضور در خانه انتخاب کردهاند. در کوچهپسکوچههای مولوی هم کارتنخوابهای مونث لابهلای مردان دیده میشوند. وقتی از بساط «ممدبَبَ» دور شدم، آتشی که چند نفر دور آن «قنبرک» زده و عدهای هم در سهکنج دیوار ایستاده بودند، مرا به سوی خود جلب کرد. با بهادر رفتم پیش آنها؛ بین ۵ مرد، ۲ تا زن هم دیده میشدند. با یکی از آنها صحبت کردم.
۲۵ سالش بود و به او نمیآمد کارتنخواب باشد، اما بود. بهنظر میرسید هنوز ماهها یا هفتههای نخست است که خیابان را بهعنوان مأوای خود برگزیده. صحبتم با او خیلی طول نکشید چون ۱۰تا چشم در تاریکی و زیر نور کم آتش، داشت «وق» میزد و میخواست سردربیاورد که بین من و آن زن چه میگذرد؟ برای همین موفق نشدم با او صحبت کنم. کارشناسان معتقدند زنان در زندگی خیابانی آسیب بیشتری خواهند دید. مطابق آماری که رضا جهانگیریفرد معاون خدمات اجتماعی سازمان رفاه و مشارکتهای اجتماعی شهرداری تهران، ارایه کرده است، متوسط سن زنان کارتنخواب به ۱۷ سال کاهش یافته و به قول او هرچند میتوان زنان ۱۵ساله را هم بین آنها دید اما تعدادشان اندک است. او در یک مصاحبه آبان امسال گفت: در ۸ سال گذشته عمده آمار زنان بیخانمان و کارتنخواب شهر تهران به زنان سالمند تعلق داشت اما این روزها شاهد حضور زنان جوان در میان آنها هستیم. بدون شک اعتیاد و افزایش آن در بین زنان از عوامل مهمی است که این روزها باعث شیوع پدیده کارتنخوابی زنان شده است.
سرمای استخوانسوز
ساعت حدود ۳ بعد از نصفشب و آتش خاموش شده بود. ۴نفری نشسته بودیم و کسی حرفی برای گفتن نداشت. احمد داشت چرت نسیه میزد. خوابش میآمد اما هوا آنقدر سرد بود که سرما نمیگذاشت خوابش ببرد، برای همین خیلی عصبی بود. دستهایم را با سرعت و به صورت مداوم به هم میمالیدم. از آنها پرسیدم: «تو زمستون هوا حتما از این سردتر میشه. الان نمیشه خوابید و سرما نمیذاره. اون موقع که برف هم میاد چیکار میکنین؟» احمد که انگار تصور آن روزها برایش سخت بود، با ۲ دست بر سرش کوبید و گفت: «یه غلطی میکنیم دیگه! جون مادرت بیخیال شو! بابا تورو خدا یکی به این بگه(…) شه! یه پرس غذا برامون گرفته تا صب میخواد (…)بزنه؟» غلام به نشانه عذرخواهی سری تکان داد و بهادر هم با لحن تندی به احمد پرید. احمد هم شروع به فحاشی کرد. به بهادر اشاره کردم بلند شود تا آن طرفتر برویم. گفتم: «یه گشتی این دوروبرا بزنم ببینم چه خبره؟» فکر میکرد ناراحت شده باشم اما اطمینان دادم که اینطور نیست. او هم همراه من راه افتاد تا گشتی در اطراف بزنیم. تعداد کارتنخوابها بهنظر زیاد میرسید. یکی از آنها جوان لاغراندام و معصومی به نظر میرسید. ظاهرا از سرما خوابش نمیبرد و دایم تکان میخورد. سوءتغذیه به خوبی در او نمود داشت. پاهایش خیس شده بود و از سرما میلرزید. تکهکارتنی را زیر نشیمنگاهش قرار داده و خودش به سهکنج دیوار و در آهنی پشت سرش تکیه داده بود. دستهایش سرتاسر پر از دوده آتش و کاملا سیاه بود. سرماخوردنش را که دیدم، پرسیدم: «چرا به گرمخانههای شهرداری نمیروی؟» گفت: «شپش داره. تو خیابون تنها دردم اینه که حموم نمیریم اما اونجا شپشم میزنه به جونم، دردم میشه دوتا! تازه منت میذارن سر آدم و اولدرم بولدرم میکنن! ترجیح میدم زیر آسمون خدا بخوابم، سرما بخورم اما منت اونارو نکشم!» این را که گفت بیدرنگ حادثه سال ۸۹ یادم آمد که برای یک معلول ذهنی اتفاق افتاد و رسانهای شد. «مهدی عربی» جوان معلول ذهنی برای خرید از خانه بیرون آمد. خانوادهاش گمش کردند و هر چه گشتند، نتوانستند او را بیابند. او همان زمان که از خانه بیرون آمده بود، توسط ماموران جمعآوری کارتنخوابها دستگیر و به گرمخانه غربال در اسلامآباد انتقال داده شد. بالاخره پس از چند روز نگهداری، از گرمخانه اخراج و در خیابان رها شد. سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد و ۲ پایش را از او گرفت. تاریکترین لحظه شب، درحال گذر و سرما به اوج خود رسیده بود. دستهایم را در جیبم گذاشته بودم و به قول بهادر سگلرزه میزدم. کارتنخوابهای ایران به وفور مواد مصرف میکنند یا قرصهای جایگزین! اگر هیچ در بساط نداشته باشند، مشت مشت قرص خواب میخورند تا خوابشان ببرد و بتوانند سرما را تحمل کنند. عدهای از آنها هم در این میان جان خود را از دست میدهند! دیگر صبح شده و نزدیک خانه رسیده بودم. خیابان طالقانی پرنده هم پر نمیزد. سردم بود و تنم را رها کردم تا بلرزد. میدانستم باید بگذارم تا بلرزم چون
این طور کمتر سرما میخوردم. دندانهایم به هم میخورد و صدایش را خودم میشنیدم. داشتم با خودم زمزمه میکردم. همانطور که میلرزیدم، کلمات مقطع شده و گاهی هم فهمیده نمیشد. دایم با خودم شعری را تکرار میکردم. نمیدانم خوابم برده بود یا بیدار بودم اما شعر را با لحن محزون میشنیدم. انگارکسی میخواند:
نگاهت آمد و رفت، بیوفا کم بود
در عمق چشم تو نوایی از غم بود
در عمق سیاهناک چشم تو فرو رفتم
سیاهی چشمان تو برای من سم بود
حمیدرضا عظیمی – شهروند