ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
کارتن‌خوابی که پس از 15 سال، نوعدوستی را فراموش نکرده است

کارتن‌خوابی یعنی مرگ آرزوها

شهروندان:
گنجشک‌ها و کلاغ های سیاه می دانند در بساط او برای آنها هم تکه نانی پیدا می شود. هر روز صبح آتش پیت حلبی را شعله ور می کند و کتری سیاهی را روی آن قرار می‌دهد تا بساط صبحانه را به پا کند و آماده شود برای روزی دیگر.

کارتن‌خوابسال ها است زندگی اش در فضایی دو متری خلاصه شده و نور خورشید و ماه روشنایی بخش آلونکش شده است. در کنج کوچه با تکه چوب ها و وسایل بی ارزش برای خودش خانه ای برپا کرده و هراس ویران شدن آن را ندارد.

بوی زندگی

نوع حرف زدنش، حرکت دستانش و زاویه نگاهش شبیه آدم هایی است که رنگ و بوی زندگی در تار و پود وجودشان رخنه کرده است. از روزهایی می گوید که با همسر و دو فرزندش زندگی می کرد و تمام تلاشش این بود که طناب به نخ رسیده زندگی شان پاره نشود.

می گوید: در تهران به دنیا آمدم و تا کلاس اول راهنمایی درس خوانده بودم اما می خواستم زندگی خوبی بسازم. با زنی اهل اصفهان ازدواج کردم و حاصل ازدواج مان، ساناز و سعید بودند. ۱۵ سال است که آنها را ندیده ام. راننده تاکسی بودم و مثل تمام مردم این شهر زندگی می کردم تمیز بودن برایم مهم بود.

به دستان سیاهش که نگاه می کنی، سخت است باور کنی دغدغه او پاکیزگی بوده است اما وقتی همسفر خاطرات ذهنش می شوی، حرف هایش را باور می کنی. نزدیک ۲۲ سال زندگی مشترک را تجربه کردیم اما جای خالی درک متقابل هیچ وقت تنهایمان نگذاشت، من و همسرم حرف های هم را نمی فهمیدیم اما جرات پایان دادن به زندگی مان را نداشتیم و با وجود مشکلات، مسیر مشترک مان را ادامه می دادیم بدون این که هدف مشترکی داشته باشیم تا این که بالاخره به نقطه پایان رسیدیم.

ثانیه‌های بی‌اهمیت

از یادآوری گذشته فرار می کند. نمی خواهد آن روزها را مرور کند، نمی خواهد خاطراتش را به یاد آورد. از روزهایی می گوید که همه تنهایش گذاشتند و کسی سراغش را نگرفت. خیال می کرد همه منتظر رفتنش هستند. مشکلات زندگی روی هم تلنبار شد و یک دفعه فوران کرد.

جر و بحث ها بالاگرفته بود که از خانه بیرون زدم. ترک همه تعلقات تنها راهی بود که به ذهنم رسید، راهی شهر دیگری شدم که خانواده ام از آن خبر داشتند. یک روز در کمال ناباوری پسرم با برگه ای که در دست داشت، به سراغم آمد. همسرم درخواست طلاق داده بود نمی توانستم باور کنم حتی فرزندانم هم مرا نمی خواهند و تلاشی برای بودنم در زندگی نکرده اند. بدون این که جمله ای به زبان بیاورم، پذیرفتم. دیگر انگیزه ای برای زندگی نداشتم و خانه و کاشانه برایم بی معنا بود. تصمیم گرفتم خیابان را خانه ام بدانم و لحظه هایم را در گوشه های شهر بسازم.

خاطرات تلخش را مرور نمی کند و نمی خواهد بگوید کدام نقطه سیاه او را به اینجا رسانده است. برایش غیرقابل باور بود روزی از راه برسد که زباله ها چرخ زندگی اش را بچرخانند. برای خودش برو و بیایی داشت. آن زمان که راننده تاکسی بود، بارها این آدم ها را به چشم می دید اما سعی می کرد نگاهش را به سرعت از آنها بردارد. حتی خیال هم نمی کرد روزی خود او نگاهش را از مردمی بدزدد که با تعجب به او نگاه می کنند. زندگی کردن در مکانی کثیف برایم زجرآور بود و این که بخواهم به زباله ها دست بزنم، روحم را می خراشید اما وقتی هدفی در زندگی نداشته باشی، دیگر هیچ چیز بوی زندگی نمی دهد و فقط می خواهی لحظه هایت سپری شوند. روزهای اول که سرم را در سطل های زباله فرو می بردم تا ضایعاتی برای فروش پیدا کنم، چشمم به تکه نان هایی می افتاد که لابه لای زباله ها ریخته شده بودند. ناراحت می شدم اما هرچه که گذشت، همه سختی ها برایم عادی شد. حالادیگر هیچ چیز ناراحتم نمی کند و سنگینی نگاه دیگران آزارم نمی دهد؛ حتی طعنه هایشان برایم مهم نیست.

محمد ساعت ندارد. زمان برایش بی معناست. فقط آسمان است که او را از تغییر زمان باخبر می کند. حتی نمی داند امروز چند شنبه است و در این شهر چه اتفاقی می افتد. هیچ اوراق هویتی ندارد. این بی نشان بودن را دوست دارد اما خوب می داند بیستم فروردین ماه امسال ۵۷ ساله شده است و مرور این سال ها فقط یک جمله را بر زبانش می آورد.

می گوید: از کسی دلگیر نیستم، حتی خانواده و پدر و مادرم که تنهایم گذاشته اند و دنبال رد و نشانی از من نیستند، فقط از خودم ناراحتم که نتوانستم یک زندگی ساده و خوب را حفظ کنم. فقط به خودم بدهکار هستم و همین بدهی این زندگی را برایم رقم زده است، دیگر برف و باران و آفتاب برایم فرقی ندارد، گوشه ای از یک خیابان برایم کافی است که شب را به صبح برسانم و حسرت داشتن یک زندگی بی دغدغه هم برایم فایده ای ندارد اما دلم به حال جوانانی که راه مرا انتخاب کرده اند، می سوزد. آنها حتی طعم پدر شدن را نچشیده اند و نمی توانند خاطرات خوب گذشته شان را مرورکنند. هر بار که برایشان از زندگی ام می گویم تا شاید سر عقل بیایند، فایده ای ندارد و گوش شان بدهکار نیست یا این که مانند بسیاری از مردم این شهر از کنارم بی تفاوت عبور می کنند.

دنیای خاکستری

رنگ ها برای محمد کارتن خواب حامل پیام های زیبا نیستند. دنیای او خاکستری است. سال ها است برای رهایی از افکار آزاردهنده غرق در دود می شود تا حتی برای لحظه ای فراموش کند چه به روز زندگی اش آمده است. به شیشه معتاد است و با فروش ضایعات، خرج مواد را درمی آورد. برای ترک کردن انگیزه ای ندارد و گویی سوختن را آبی بر آتش درونش می داند. هر بار که ماموران شهرداری وسایلش را به آتش می کشند، فقط به دود آنها خیره می شود و پوزخندی می زند که آنچه در این شهر زیاد است، زباله. فردا دوباره در خرابه ای و در گوشه دیگری از این شهر آشیانه ای بنا می کنم تا شب به صبح برسد و روزهای تکراری، تکرار شود.

می گوید: از دوستی با آدم ها بیزار هستم و تنهایی را به زندگی های پر از دغدغه امروز ترجیح می دهم، با این که مردم شهر از من فرار می کنند و زمانی که از کنار ماشین هایشان رد می شوم درها را قفل می کنند اما این رفتارشان ناراحتم نمی کند و به آنها حق می دهم از سر و وضع من بترسند. با این حال بارها پیش آمده است که به آدم های نیازمند کمک کرده ام و حالاکه خودم هیچ آرزویی ندارم، دوست دارم آرزوهای آنها را برآورده کنم.

ادامه می دهد: وقتی این زندگی را انتخاب کردم، برای خودم مرزهایی گذاشتم تا اجازه عبور از آنها را نداشته باشم. دوست ندارم به کسی آزار برسانم برای همین سرم به کار خودم گرم است. هیچ چیزی مرا به خنده نمی اندازد اما اگر دلم بگیرد، بالای یک بلندی می روم و ساعت ها در خلوت خود گریه می کنم و دوباره این زندگی بی هدف را از سر می گیرم. تا سال های قبل برای خودم لباس می خریدم اما دیگر این هم برایم معنایی ندارد؛ لباس های مردم برایم کافی است ولی هنوز غذا درست می کنم و تا به حال به این فکر نیفتاده ام که غذا نخورم تا بمیرم. شله زرد و قورمه سبزی غذای مورد علاقه محمد است اما هیچ وقت هوس غذای خاصی نکرده و تا به حال از کسی طلب غذا نکرده است. می گوید: حتی در ماه محرم در دسته های عزاداری شرکت نکرده ام و برای گرفتن غذای نذری در صف های طولانی نایستاده ام اما با گونی زباله هایی که به دوش داشتم، در دل برای امام حسین(ع) عزاداری کرده ام. بارها پیش آمده برایم غذای نذری آورده اند.

مرد نگاهش را به آسمان می دوزد و آخرین جمله اش را می گوید: می دانم خدایی که تا به امروز مرا زنده نگه داشته است، از تمام تنهایی ها و دل شکسته ام باخبر است.

روزنامه ایران