ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
نگاه زمستان 71 در ويرانه‌هاي جنگ

خوش‌خیالی باستانی ما و گزارش بازسازی خرمشهر

شهروندان:
اوایل زمستان 71 بود و ما تهران سرد آن سال را رها کردیم و راهی خرمشهر گرم شدیم. می‌رفتیم تا از ماجرای بازسازی ویرانه‌های بجا مانده از جنگ هشت ساله گزارشی تهیه کنیم.

خرمشهرسفری که هزینه آن را روزنامه نورسیده آن روزهای پایتخت تقبل کرده و قرار بود رهاورد این سفر هفت روزه، دومین مجموعه از گزارش‌های ما باشد برای روزنامه تمام رنگی که همه چیزش- از شکل و شمایل صفحه‌ها تا ترکیب نویسندگان و خبرنگاران دست‌چین‌شده‌اش- از شکل‌گیری رویدادی تازه و خجسته در رسانه‌های کشور حکایت می‌کرد؛ و خوش‌خیالی ما در آن روزها این بود که گمان می‌کردیم تازگی و خجستگی نباید در شکل و شمایل ظاهر و رنگ رخساره، قد و قواره خلاصه شود. برای همین، هزینه سفر را گرفتیم و با کوله‌باری از ساده‌دلی روستایی و خوش‌خیالی باستانی‌مان به راه افتادیم، رفتیم و از پس هفته‌ای پرسه زدن در کوچه پس‌کوچه‌ها و خیابان‌های ویرانه آبادان و خرمشهر، گزارشی نوشتیم در ۱۰ قسمت با عنوان «این ویرانه خانه من است».

باری، اما اکنون از پی این همه سال که از دوران بی‌بدیل جنگ و پذیرش قطعنامه و سالیان طولانی بازسازی گذشته، هرگاه که از خرمشهر ویرانه آن روزها سخن به میان می‌آید، تصویری که همواره در ذهنم نقش می‌بندد، تصویر انگشتان کبره بسته پسرکی است فربه و سیاه‌چرده که با بی‌قیدی و قدری هم به قساوت، بر گرد گردن باریک جوجه ‌قناری رنگین بال و مجروحی حلقه شده است.

خورشید از پس قامت نخل‌های تازه سبز شده پایین می‌کشید. نخل‌هایی که از بستر فسیلی و خاکستری هزاران نخل سوخته و بی‌سر برآمده و به غروب خورشید چشم دوخته بودند. تا غروب در شهر ویرانه گام زده و با مردم گفت‌وگو کرده بودیم؛ با آدم‌هایی که خمیده خمیده می‌آمدند و میان ویرانه‌ها بو می‌کشیدند، با کودکانی پا و تن برهنه که گوشه‌ای می‌ایستادند و با حسرت به سمبوسه‌های قهوه‌ای تازه سرخ‌شده خیره می‌شدند و با جوانانی مهاجر و جنگزده که در جست‌وجوی کار پای دیوارها و کرکره‌های بسته سوراخ سوراخ کز کرده بودند، تا این که من تصویر مکرر ذهنم را برای نخستین بار دیدم؛ دو نوجوان خرمشهری در کنار شط، در لابه‌لای شاخ و برگ درختان خشک و در میان نخل‌های تازه سبز شده، در پی گنجشک یا قناری کوچکی می‌گشتند. در دست یکی‌شان تفنگ ساچمه‌ای چهار و نیمی بود و در مشت دیگری جوجه‌قناری رنگین بالی که تیر خورده و مجروح، به بی‌خیالی نگاه‌مان می‌کرد. بی‌ آنکه اضطرابی اصلاً در نگاه داشته باشد یا هراسی در دل احساس کند.

از آن یکی که جوجه‌قناری رنگین بال در حلقه انگشتانش بود، پرسیدیم: «این حیوانک خدا را برای چی نمی‌کشید؟ خب راحتش کنید دیگر!»

پسرک انگشتان کبره بسته سیاهش را حلقه کرده بود به گرد گردن باریک پرنده و با بی‌قیدی قدم برمی‌داشت. آن یکی هم تفنگش را بر گرده لاغر و تکیده‌اش تکیه داده بود و با چشمان بازِ بازیگوش، شاخ و برگ‌های سبز درختی را می‌کاوید. حالا از گردن باریک پرنده کوچک دو قطره سرخ، بر سیاهی دست پسرک چکیده بود و برق می‌زد. پسرک همان شانه‌اش را که تفنگ رویش بود، بالا انداخت و به جای جواب، خیره شد به شاخه‌های انبوه بالاسرش. سپس شتابان تفنگ را از شانه‌اش برداشت و سمت گنجشکی به سیاهی زغال نشانه رفت، گفت: «هیس!» و ما گمان کردیم این صدا، صدای نسیم گرم خرمشهر است که شاخ و برگ‌های درخت بالاسر پسرک را بازیگوشانه به بازی گرفته است.

پسرک که پوست صورتش شبیه هلوی خوش‌رنگی در تصویری سیاه و سفید برق می‌زد، ماشه را چکانید و سپس ناسزای زشتی نثار پرنده خوش‌اقبال کرد. تفنگ را باز هم بر گرده‌اش انداخت و به شماتت نگاه‌مان کرد، ما اما دست برنمی‌داشتیم. خیره بودیم هنوز هم به انگشتان سیاه پسرک که قطره‌های سرخ خون روی‌شان خشک می‌شد کم‌کم. پرسیدیم: «این پرنده نیمه‌جان به چه دردتان می‌خورد؟»

پسرک با چشمانش که ملامت‌بار بود هنوز، براندازمان کرد و گفت: «می‌بریم خانه، بازی می‌کنیم، ما این‌جا سرگرمی زیاد نداریم!»

آن یکی که تفنگ بر گرده داشت، پسرک ترکه بلند قامتی بود که چفیه سیاه و سفیدی دور گردنش انداخته بود. پرسیدیم: «برای بازسازی چه‌قدر پول به شما دادند؟ خبر داری؟»

پسرک خندید، گفت: «خیلی. تا حالا ۵۰۰ هزار تومان!»

پرسیدیم: «کافی بود؟»

- تا حالاش که خوب بود. نصف بیش‌تر خانه را با همین پول ساخته‌ایم. پدرم تقاضا کرده باز هم پول بدهند… می‌دهند!

گفت و خرسندی کودکانه‌اش را در وجود ما هم جاری کرد. پس از هفته‌ای هم‌سخنی با خیل ناراضیانی که کورسویی از امید هم برای ما باقی نگذاشته بودند، اینک همه چیز داشت رنگی از خوشبختی به خود می‌گرفت؛ پس ما پرسه‌زنان و پرس‌وجوکنان از پی پسرکان خوشبخت به راه افتادیم، اما هر دم که می‌گذشت، چشمان‌مان بر انگشتان سیاه، کم رمق‌تر می‌شد؛ برق قطره‌های خون از میان می‌رفت و ما همراه با گام‌های کوچک و بازیگوش پسرها از کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر می‌گذشتیم، تا این که دست‌آخر پسرکی که تفنگ بر گرده‌اش داشت، از در بزرگ بی‌دیوار خانه‌ای ویرانه تو رفت و در را به ساده‌دلی به روی ما بست.

دیوار آجری کنار در، فرو ریخته بود و شبیه چهره جذام‌گرفته زنی سالخورده، حفره‌های کوچک و بزرگی بر زردی و سیاهی‌اش دیده می‌شد. گویی همان دم بر آن آب پاشیده باشند، خیس بود هنوز. از کنار تیرک چوبین قهوه‌ای رنگی که بر بام کاهگلی خانه افتاده بود، گربه‌ای را دیدیم که از روی منحنی آجرهای رج بسته و ترکش خورده پایین آمد و در حیاط بی‌دیوار خانه، که از بیرون هم همه جایش پیدا بود، ایستاد. درنگی کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت و سپس، کارش که تمام شد، با پنجه‌هایش خاک‌ها را اندکی جابه‌جا کرد و بی‌اعتنا به چشمان خیره و شگفت‌زده ما، در حالی که دم سیاهش را شبیه پرچمی در باد به اهتزاز درآورده بود، از روی آجرهای فروریخته خودش را به بام خانه رساند و همان پشت گم و گور شد.

این بار به دست‌های سیاه پسرک وقتی نگاه کردیم، قطره‌های سرخ گلوی پرنده دیگر برق نمی‌زد. قطره‌های سرخ، لکه‌های تیره دلمه بسته‌ای شده بودند و پرنده رنگین بال چشمانش را بسته بود.

از پسرک پرسیدیم: «تفنگ مال کدام‌تان است؟»

پسرک روی آجرهای فروریخته دیوار ایستاد و پرنده را پرتاب کرد روی بام خانه. همان‌جا که گربه بی‌شرم گم شده بود. سپس رو به ما خندید و گفت: «تفنگ مال رحیم است. بابام از پول بازسازی براش خریده!»

شب شده بود و ما باید خودمان را به فرودگاه آبادان می‌رساندیم. صدای پسرک اما توی گوش‌های‌مان زنگ می‌زد هنوز:

- برای من هم یک دوچرخه کورسی خریده. فردا هم قرار است یک ضبط‌صوت بخریم!

به ویرانه‌ای که اسمش خانه بود نگاهی انداختیم و راهمان را به سوی شط کج کردیم؛ شب شده بود دیگر و ما تا چند ساعت دیگر باید از خرمشهر می‌رفتیم.

باید می‌رفتیم تهران و با همان خوش‌خیالی باستانی‌مان- که ذکر جمیلش رفت- گزارش بازسازی را می‌دادیم به سردبیر، تا او هم به رسم انجام وظیفه، دو- سه روز بعد، عذرمان را از روزنامه نورسیده پایتخت بخواهد.

 کاوه بهمن

ایران