یادآر زشمع مرده یادآر
شهروندان:
خنجرها بالا میرفتند و بر سینههایشان فرود میآمدند. جلادان طنابی را که بر گردنشان انداخته بودند از دو سو میکشیدند و راه نفسشان را تنگ و تنگتر میکردند، آنقدر تنگ که خون در رگها به بنبست رسید و عقبگرد کرد تا از دهانشان بیرون بریزد و روی صورتهای کبودشان مجال جریان بیابد.
فواره باغ شاه مثل همیشه به زیبایی میدرخشید و بی وقفه قطرات درخشان آب را به سوی آسمان هل میداد و پیش میکشید اما در آن ثانیههای شوم رقیبی پیدا کرده بود که نگاهها را از او دزدیده بود، فواره خون از دهان دو مرد اهل قلم بیرون می زد و در لابهلای سنگفرشهای باغ شاه خود را با بی رمقی به جلو میراند. دیگر کار تمام شده بود. دربار با خیال خشکاندن قلم دو روزنامهنگار مشروطهخواه به فکر خلاص شدن از شر پیکرهای بیجانشان بود که فراشها شبانه جنازههایشان را به آن سوی دیوارهای بلند باغ شاه انداختند و همان جا هم شد مدفن میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل و میرزا نصرالله خان ملک المتکلمین، دو روزنامهنگار جان باخته در راه آزادی.
حالا در خیابان مخصوص چهارراه لشکر با آن ترافیک سنگین هیچ نشانی از سالهای دور نیست، خیابانی که صدای درشکهها و کالسکه مخصوص سلطنتی دیگر در گوشش نمیپیچد و دود و سروصدای ماشینها فرصت تداعی خاطرات گذشته را به ذهن خستهاش نمیدهد. اما در میان خاطرات دودآلود و غبار گرفته هنوز هم در این خیابان ردی از گذشتهها پیدا میشود.
در ترافیک سنگین خیابان مخصوص جلو میرویم و در سمت چپ به تابلوی کوچه ابراهیمی میرسیم. کوچهای که روزی در مجاورت باغ شاه بوده و حالا در مجاورت بیمارستان لقمان. کوچه بن بست، پهن و کوتاه است و در دو طرفش آپارتمانهای قدیمی اما بازسازی شده به صف ایستادهاند و بیش از هر چیز تابلوی بزرگ و نارنجی رنگ بیمارستان لقمان که در انتهای کوچه قد علم کرده به چشم میآید. اما در انتهای صف آپارتمانها و درست دیوار به دیوار بیمارستان، خانهای هست که بیشتر به مخروبه میماند و به راحتی میتوان تفاوت ظاهرش را با دیگر خانهها حس کرد. خانهای با دیوارهای سفید که در حیاطش چند ستون تاریخی کمر خم کردهاند و در دل خاکش همان دو روزنامهنگار مشروطهخواه آرمیدهاند.
حالا تقریباً ۱۰۰ سال از آن روز میگذرد، سوم تیرماه سال ۱۳۲۶ هجری قمری. همان روزی که میرزا جهانگیرخان شیرازی و ملکالمتکلمین، باغ محمد علی شاه قاجار را با خون خود رنگین کردند.
مدتها قبل میرزا جهانگیر خان در گیرودار شکلگیری نهضت مشروطهخواهی در دارالفنون مشغول به تحصیل شده بود و همان زمان بود که در انجمنهای سری و مجامع ایرانیان راه یافت و بعد به همراه دهخدا و چند نفر دیگر، روزنامه صور اسرافیل را راه انداخت که منشأ تحولات بزرگی در آن دوره شده بود و از همان زمان هم ملقب شد به صور اسرافیل.
حاج میرزا نصرالله معروف به ملک المتکلمین نیز از نویسندگان و روزنامه نگاران معروف دوران مشروطه بود که در کنار صور اسرافیل و دیگر مشروطهخواهان، در راه آزادی مردم استبدادزده کشورش گام برمیداشت اما بعد از به توپ بسته شدن مجلس، نسخه مرگ این دو روزنامهنگار پیچیده شد.
یک وقایعنگار روسی درباره روزی که روزنامهنگاران را دستگیر کردند از قول برادر قاضی نوشته: «چون اندکی گذشت، دو مأمور برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یک زنجیر دستی (شکاری) زده گفتند: «برخیزید بیایید!» گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان. ملکالمتکلمین دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند: «ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما/ بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان.» این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق به روی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده…»
آرامگاه روزنامهنگاران مشروطهخواه در فهرست آثار ملی
درهای خانهای که مقبرهها را در خود پنهان کرده و نام آرامگاه را یدک میکشد، بسته است اما از دریچه کوچکی که روی در است آن سوی دیوار سفید پیداست. سکوت ناخوشایند آرامگاه که چند قدم بیشتر تا تخریب کامل فاصله ندارد، گاه به گاه با صدای داد و فریادهایی که از بیمارستان لقمان بلند میشود، میشکند. انگار میان فضای بیمارستان که چند قدم آن سوتر است و فضای داخل حیاط، یکجور همخوانی غمانگیز وجود دارد و ناخودآگاه صدای احمد مسجدجامعی رئیس شورای شهر تهران را تداعی میکند که دو ماه پیش وقتی درها گشوده شد و از این آرامگاه بازدید کرد، گفت: «سرانجام شما اهالی قلم این گونه میشود.»
با نگاه به خرابهای که جایگاه فعلی دو روزنامهنگار مشروطهخواه شده، باور نمیکنید که این مکان در سال ۱۳۸۳ از سوی سازمان میراث فرهنگی به فهرست آثار ملی افزوده شد تا مورد حفاظت و سرکشی قرار بگیرد اما…
صاحبان این ملک که آرامگاه در حیاط خانهشان است سالهاست که ساکن این خانه هستند و هر روز از کنار مقبرهها میگذرند اما درها را به روی مهمانان میرزا جهانگیر خان و ملک میبندند و اگر قصد بازدید از سرای ابدی روزنامهنگاران شهید را داشته باشید با نامهربانی صاحبخانه روبهرو میشوید اما همسایهها کمی مهماننوازتر از صاحبخانه هستند و به مهمان پشت در مانده جواب میدهند.
مرد همسایه میگوید: میدانم که در این خانه دو آدم معروف خاک شدهاند اما اسمشان را نمیدانم. یکی دیگر از همسایهها هم میگوید: فکر کنم حدود ۶۰ سال میشود که این خانواده ساکن این خانه هستند اما دقیقاً نمیدانم از کی و چه سالی… و ادامه میدهد: ما که در تمام این مدت بجز یکی دو بار ندیدیم که کسی سراغی از این آرامگاه بگیرد و به فکر مرمتش باشد و بعد با تعجب میپرسد شما از میراث فرهنگی آمدهاید؟
انگار روزگار قصد ندارد روی خوش و مهربانش را هم به روزنامهنگارانی که جان خود را در راه آزادی فدا کردند، نشان بدهد و اگر آن روز با خون جواب خود را گرفتند، امروز هم مقبرهای ندارند که شایستهشان باشد و مهمانانشان بتوانند به دیدار آرامگاهشان بروند. این در حالی است که بر اساس ماده ۲۷ اعلامیه جهانی حقوق بشر، میراث فرهنگی و آموزههای ارزشمند آن در زمره حقوق بنیادین و اولیه بشر محسوب میشوند و طبق ماده ۱۵ میثاق فرهنگی، اجتماعی سیاسی دولتها مکلف هستند از این قوانین پاسداری کنند و از هر نوع تعرض و تجاوز به این آثار جلوگیری کنند.
اما آرامگاه، روز به روز به سوی نابودی و فراموشی کامل پیش میرود، سازمان میراث فرهنگی انگشت اشاره را به سوی شهرداری نشانه میرود و شهرداری هم به سوی میراث فرهنگی. زمزمههای گسترش بیمارستان لقمان و قرار گرفتن مقبرهها در محوطه بیمارستان هم از این سو و آن سو به گوش میرسد و هیچ ارگانی نیست که در مقابل تخریب کامل آرامگاهی که در فهرست آثار ملی قرار دارد، سینه سپر کند و به فکر چاره باشد.
منزلگاه آزادیخواهان اهل قلم بی جان و بی رمق در آن سوی دیوارهای بلند زیر تازیانههای باد و باران خمیدهتر میشود. شاید دهخدا روزی که شعر معروفش را به یاد همرزمش صور اسرافیل میسرود، تصویر مقبره او را در سالهای بعد دیده بود. تصویر آجرهای فروریخته و ستونهای رنگ و رو رفتهای که به زور خود را سر پا نگه داشتهاند و از هر کدامشان این صدا به گوش میرسد؛ یادآر ز شمع مرده یاد آر…
شیرین مهاجری
ایران