نوای غمانگیز زندگی زیر یک سقف
شهروندان:
سرما استخوانهایت را برایت میتکاند. گرسنه هم که باشی لرز به جانت میافتد. فقط دلت یک سقف میخواهد؛ یک جا که گرم شوی. در امان باشی و بتوانی گوشهیی چمباتمه بزنی بیآنکه دندانهایت با آهنگ یخزدگی برایت نغمه تلخی این زندگی را زمزمه کنند. جایی که بتوانی پناه بگیری. خبری از سین جیم نباشد. نخواهند به خاطر یک شب، منت همه دنیا را سرت بگذارند.
سقف در شهر زیاد است از آن سقفها که زیرش بوی گند مردههایی میآید که که سرنگ در دستشان نشان حیاتشان هست از آن سقفهایی که بار منتش خفهات میکند از همان سقفهایی که خیلیها دیگر طاقت یک شب ماندن زیرش را ندارند…. قصه آدمهایی که به گرمخانههای تهران میآیند از آن قصههای تلخ است که فقط کافی است مزهمزهاش کنید تا زهرش به مغز استخوانتان نفوذ کند. تلخ تلخ درست طعم زندگیهایشان.. .
گرمخانه بهمن هشت سالی میشود که مامن آدمهایی است که زندگی، آنها را به خوابگاهی رسانده که در طبقاتش همه جور آدمی هستند. هیچ سردری ندارد که بفهمید اینجا مال آدمهایی است که اگر سقفی نداشتند در گوشه و کنار خیابان یخ میزدند. یک دیوارش کنار شهربازی است. دقیقا روبهروی در ساختمان که بایستی تابهای زرد و قرمز را ببینی که در سردی زمستان زل زدهاند و زهرخند میزنند. هنوز هوا تاریک نشده. عدهیی بیرون یک در، روی پلهها نشستهاند و دو ،سه نفری به دیوار تکیه دادهاند جوری تابهای رنگی را نگاه میکنند انگار حسرت کودکیشان بوده و بعد در نیمه باز میشود.
صدای آهنگ میآید. صدای همهمه. در بسته میشود چند نفر چای به دست آمدهاند سیگار چاق کنند. زندگی گرمخانهیی از همین جا شروع میشود سرمایی در تن، سیگاری بر لب و خوابگاهی برای زندگی… مددسرای بهمن در واقع سالن ورزش بوده است. یک سالن جمع و جور با ۱۲۸ تخت دو طبقه؛ بین چهار ردیف تختهای چسبیده به دیوار، در کف سالن عدهیی روی فرش نشسته بودند و بعضیها هم همان وسط در میان همهمه و صدا خوابیده بودند.
گوشهیی از سالن، در ظرف فلزی بزرگی شبیه ظرفهای شیر، آب جوش قل میخورد. شام آن شب بود. شامی که از همین حالا چشمهای زیادی در انتظارش بودند و از همان نگاهها عمق گرسنگی پیدا بود. محمد با لبخند بزرگش روی طبقه بالای تخت نشسته است. عقب مانده ذهنی است.
از خانهشان که در ۱۳ آبان بوده فقط خرابهیی مانده است. نباید آنجا باشد اما آنقدر همه دوستش دارند که خوابگاه بهمن تبدیل به خانهاش شده و همه هوایش را دارند. شش خاله و یک دایی و یک پسر عمو دارد اما با همان لبخند بزرگش میگوید: «هیچکس نگهم نمیداره» آرزویش این است که برود جای بهتری. برای آنکه خوب حرفش را حالی کند میگوید: اینجا شپش زیاد داره. من از شپش بدم میآید. میخوام برم یه جایی که شپشها نیان» آنجا شپش نداشت از خیلیها پرسیدم فقط بعضیها بودند که گال داشتند و برایشان شامپوی مخصوص میدادند تا خوب شوند. ملافهها و پتوها شبیه ملافههای مسافرخانهیی بودند. پارگی نداشتن اما نو هم نبودن.
تا کی در این زندان؟
روی کاغذ برایم نوشت: تو رو خدا با من مصاحبه کنید. این پا و آن پا میکرد که نوبتش بشود. چشمهایش را از من بر نمیداشت که نکند کسی بیاید سراغم و نوبت از دستش برود. سر یک تخت حرفهای پیرمردی را میشنیدم که فوق لیسانس زبان انگلیسی بود و میگفت به خاطر نامردی یک نفر به این روز افتاده.
خودش هم میدانست نمیتوانم نشانیهایی را که میدهد در روزنامه بنویسم. شعرهایش را برایم میخواند اما از بس کمطاقتی کرد پیرمرد به من گفت: حرفهای من سالهاست به گوش کسی نرسیده حالا هم نمیرسد چه کسی میتواند من را به یک مسوول وصل کند؟ شما که نمیتوانید؟ پرسشاش بیجواب ماند. خودش جوابها را بلد بود. گفت برو سراغ این جوان بلکه یک نفر حرفش به گوش مسوولان برسد.
امیر سریع سر اصل مطلب رفت؛ «چهار ساله اینجا هستم. اینجا آقای افشار مدیر گرمخانه به دادم رسید. معتاد شیشه بودم. حالا دو ماهه پاکم؛ راهنمایم همین مدیر گرمخانه است اما دارم دیوانه میشوم. اینجا مددکاران دکورند نمیتوانند کاری برایمان انجام دهند. زنم معلمه با دو تا دختره پانزده و شانزده ساله. تا کی در این زندان؟ خودتان حساب کنید چهار سال پول صبحانه و ناهار و شام، آب و برق و گاز، چایی و لباس. اگر این پولو میدادن به خودم الان سر خونه و زندگیم بودم. خانمم گفته اگر درست بشم رجوع میکنه. آقای افشار محکم منو چسبیده اما با دست خالی چه کار میتواند انجام دهد؟ تو رو خدا خیلی از افشار تو گزارش بنویسید. نبود، نابود بودم.
حالا درد من و بقیه اینجا بیکاریه. میفهمید خانوم: بی، کا، ری. انگار ما رو از زندگی خط زدن انگار مردیم جامونو دادن بقیه. بابا کارتنخواب شدیم فلج که نیستیم. من خودم ۱۵ سال نقاش شهرداری بودم. حالا فقط یک شغل دوباره زندگیمو برمیگردونه. حال روحیمون پشت دیوار اینجا داغونه. ما داریم میپوسیم. تو را به خدا یکی را بفرستید که واسه ماها کار درست کنه.»
یک کارتنخواب یعنی یک آدم مرده
کارت ملیاش را نشان میدهد. میگوید: «در کمرم یک کیست مویی هست اما شناسنامه ندارم و با کارت ملی هر جا رجوع میکنم با آنکه بیمه خویشفرما هستم اما چون شناسنامه ندارم کسی برای یک عمل جراحی به دادم نمیرسد.»«تا میگویم در گرمخانه زندگی میکنم انگار ویروس یا مریضی خطرناکی دارم.
همه از من فرار میکنند. یک کارتنخواب یعنی یک آدم مرده»می خواهد برگردد به کمپ ترک اعتیاد. نیاز به استراحت و غذای بهتری دارد. استراحت کردن در گرمخانه برایش غیر ممکن است. آرامش ندارد و برای همین میخواهد صبح شال و کلاه کند و برود کرج. چند نفر دیگر هم به درد او دچارند. مشکلشان بیشناسنامه بودن است اما با وجود مراجعه به ارگانها از آنجایی که ضامن معتبر یا کارمند رسمی سراغ ندارند از گرفتن برگه رسمی هویت محرومند حتی بعضیهایشان مدعی هستند برای گرفتن شناسنامه باید رشوه بدهی اما با رشوه هم کار کارتنخواب جماعت راه نمیافتد.
سربار بودن درد است
پیرمرد به پهنای صورتش اشک میریزد. تا میخواهد حرفی بزند گریه امانش نمیدهد. دو سال است آواره شده. قبل از آن، هم خانه داشت هم زندگی، هم زن و بچه. اسم بچه که میآید دوباره دیوار احساسش به لرزه میافتد از میان هق هقهایش میگوید راننده کامیون بوده و پوست به آلمان میبرده است. یک شب در جاده ایرانخودرو شش جوان مست سوار پیکان را زیر گرفته است.
ساعت سه صبح شومترین روز زندگیاش از محل تصادف فرار نکرد و ماند اما ۷۰۰ میلیون دیه میخواستند. زن و دخترانش خانه و ماشین و همهدار و ندار را فروختند و به گنبد رفتند تا پول دیه را بدهند یک ماه طول کشید تا آزاد شد. صبح روز آزادی خانواده در جاده امامزاده هاشم بودند که کامیون به ماشین زد و همه رفتند ته دره. حال نمیتواند جایی باشد. در هیچ خانهیی رنگ آرامش ندارد. میگوید تنها که باشم آنقدر گریه میکنم که بیهوش میشوم.
هفت ماه در گرمخانه بوده اما تمام مدت میگوید: ما کسی رو نداریم اینا تو گرمخانه هوامونو دارن به خدا هر کاری از دستشان برآمده انجام دادند. ۶۳ ساله است اما حاضر است توالت بشوید تا با درآمدش در گرمخانه نخوابد. از نگاه مردم خجالت میکشد. هیچکس بیشخصیت نیست وای کاش حرفش را مردم میفهمیدند. درد او و بقیه در گرمخانه درد بیکاری است. درد بیپولی است. سن خیلی از آنها بالاست. دنبال کار که میروند میگویند به جماعت سن بالا کار نمیدهند.
عدهیی شناسنامه ندارند. خیلیها حامی ندارند. برخی هم شهرستانیاند. به هر شغلی در این تهران تن دادهاند بلکه چرخ زندگی را بچرخانند اما درد بیدرمان فقر کمرشان را خم کرده و زیر فشار له شدهاند. حالا امید خیلیها به این گرمخانه است. گرمخانه بهمن، کتاب سیاهی است از خاطرات چرک، بد رنگ و گاهی دردناک از چهرههایی که روزگار صورتشان را زخمی، تنشان را رنجور کرده و در نهایت بیمهری آدمها در هر نقطه و جایگاهی که هستند پناه آوردن به این چهار دیواری را بهتر از زندگی کردن در شهر کرده است. نه خبری از مسوولان وزارت کار است نه از سازمان فنی و حرفهیی و نه حتی خیری که بیاید در یک کارگاه دست این جماعت را بگیرد تا کار کنند و دوباره روی پای خودشان بایستند. شهرداری جایی را برای خواب و غذا تامین کرده اما یک تنه نمیتوان کاری کرد.
شهرزاد باباعلیپور
اعتماد