این شرح بینهایت با استاد فرهاد فخرالدینی
شهروندان:
فکر میکنم اولین بار سال ۱۳۴۸ در تالار وحدت با ارکستر رودکی به عنوان رهبر ارکستر روی صحنه رفتم، البته آن زمان اسمش تالار رودکی بود و رهبر ارکستر رودکی آقای دهلوی، اما من قطعه دلانگیزان را که خودم ساخته بودم، رهبری کردم. قطعه مشکلی بود.
نوآوریهای خاصی در زمینههای ریتم داشت. قبلا روی صحنه نوازندگی کرده بودم، اما رهبر ارکستر نبودم. اولین بار بود که در حضور جمع وارد صحنه میشدم و استرس داشتم، خیلی زیاد، ولی به محض اینکه روی صحنه رفتم، چشمم به چهره کسانی افتاد که دوستشان داشتم، از جمله همسرم آزرم.
یکهو انگار همه چیز تمام شد و آرامش خیلی خوبی پیدا کردم. آن استرس قبلی به آرامشی عجیب تبدیل شد. دیدم در کمال هوشیاری و هوشمندی و توانایی قادر به کار هستم و کار هم خیلی شسته و رفته درآمد. ترسی که از صحنه داشتم همانجا ریخت و دیگر تمام شد. صحنه به من یاد داد که چیز ترسناکی وجود ندارد. دیگر ترسی نداشتم که بخواهم با آن مبارزه کنم. بعد از آن معمولا توانم در صحنه بیشتر میشود. یعنی اصولا بسیار مسلط میشوم.
ترس بزرگی در زندگی نداشتهام. با ترس آنقدرها آشنایی ندارم. تنها در جوانی بزرگترین ترسم این بود که پای تخته بروم و معلم مطلبی را بپرسد، با وجود اینکه بلد بودم نمیتوانستم جواب بدهم. امتحان کتبی برایم آسان بود، اما امتحان شفاهی، نه. با آن مبارزه کردم. هنر من را زیر و رو کرد. صحنه من را عوض کرد.
در هنرستان موسیقی هم درس میخواندم و هم درس میدادم. یعنی شده بودم همکار استادانم. هم با آنها دوست بودم، هم با شاگردانم. این اثر عجیبی روی من گذاشت. زمانی هم که در ارکسترها کار میکردم – در خیلی از ارکسترها نوازندگی کردهام- با بچهها دوست بودم. کمکم میگفتند خب یک قطعهای را که خودت ساختی یا خودت تنظیم کردی بیا و خودت هم رهبری کن. در نتیجه هم با بچهها دوست بودم، هم همکار بودم و هم رهبرشان بودم. الان هم همینطورم. خیلی راحت با بچههای گروه ارتباط برقرار میکنم. هیچ وقت نخواستم که فاصلهای بین من و نوازنده به وجود بیاید. برای اینکه من از درون همین بچهها بیرون آمدم.
هنرآموز مادامالعمر
زمانی که کنار بقیه نوازندهها ساز میزدم، گاهی هم به رهبر آن ارکستر انتقاد میکردم. اما همیشه با خودم میگفتم اگر بخواهم کار کنم، اینجوری کار نمیکنم، جوری که فکر میکردم رهبر ارکستر باید آنطور باشد عمل میکنم. یک رهبر ارکستر باید خیلی جدی باشد و در عین حال خیلی هم مهربان. با افراد گروه دوست باشد. بچهها ضمن اینکه با من صمیمی هستند، اما خیلی جدی هم هستند و احترامم را هم دارند، خب این به سادگی به دست نیامده. فکر نکنید آسان بوده. من بسیاری از رهبران بزرگ دنیا را دیدهام.
خیلی چیزها یاد گرفتهام. میدیدم برای نوانسهایی که لازم است، دست، چه جوری حرکت میکند. قطعاتی که مشکل است را با چه تمپوهایی کار میکنند تا به آن سرعت میرسانند. از هرکدامشان سعی کردم چیزی یاد بگیرم. مثلا رفتار آقای خالقی در ارکستر برای من الگو بود. آدمی نبود که خودنمایی کند. خیلی متین بود. یک وقتی بچهها مثلا میگفتند: آقا این نتی که نوشتید باید اینجوری زد؟ هر رهبر ارکستری بود داد میزد که پس چه جوری باید بنویسند؟ در حالی که آقای خالقی خیلی راحت خودکاری که دستش بود و ارکستر را رهبری میکرد، میداد دست طرف و میگفت اگر یک جور دیگر میشود نوشت، بنویسید و همانطور بزنید. این بهترین درس است دیگر. من حظ میکردم. آن زمان خودم هم که ارکستر هنرستان را رهبری میکردم در محافل خودمان این کار را میکردم. دیدم این طور برخورد کردن چقدر درستتر است تا اینکه آدم بخواهد با خشم با این مساله برخورد کند. هنوز هم آن روحیه طلبگی، هنرآموزی، فراگیری، دانشجویی و یادگیری در من هست.
مردی که کلمات را وزن میکند
من دیگر از تشویق اشباع شدهام و بیشتر از درخشش شاگردانم خوشحال میشوم. آنها هم آنچه در توان دارند در اختیار من قرار میدهند و میخواهند به بهترین شکل این کار را انجام بدهند. ما الان دیگر با هم دوست و همکاریم. اما احساس مسئولیت دارم که کارم را خوب ارایه کنم. همیشه نگرانم. با تمام وجود به همه چیز نظارت دارم که این کنسرت خوب برگزار شود. برای همین گاهی با شاگردانم بیش از حد جدی میشوم که چرا این نت آماده نیست. بعد فکر میکنم نباید اینجوری میگفتم. این را هم زیاد میدانم. چون اینها کار بسیار دقیقی دارند. مسلما چنین آدمی که چنین کار دقیقی انجام میدهد روحیه حساسی هم دارد. شاید این حرف من، همین «چرا» کمی تند باشد، حواسم به این هست. ولی هر کاری هم باید به طور دقیق سنجیده شود و جلو برود.
خوب نبود؟ دوباره میزنیم
خیلی وقتها پیش میآید که یک نوازنده یا یک خواننده دچار اشکال میشود و نمیتواند روی صحنه کار خودش را به خوبی انجام دهد. خب پیش میآید. همه ادیبها، شعرا و سخنرانان، ممکن است تپق بزنند، یک شعری را غلط بخوانند، یک مصرعی یادشان برود، اینها را آنقدر مهم نمیدانیم، ولی به موسیقی که میرسد، یک نت اینور و آنور بشود میگوییم خارج زد، از ریتم انداخت. در حالی که کار خیلی دقیقی است. یک لحظه ممکن است دست جابه جا روی ساز بخورد. این وقتها خیلی خونسرد رو به جمعیت میکنم و میگویم: این قسمت خوب نشد، میخواهیم یک بار دیگر بزنیم. بارها این کار را کردهام.
یک تکنواز خیلی خوبی داشتیم که خیلی خوب ساز میزد، اما یک بار روی صحنه نتوانست بزند. این آدم به هم ریخت. بین دو قطعه که پشت صحنه رفته بودیم به او گفتم الان میرویم دوباره میزنیم. گفت یعنی میشود؟ گفتم: آره که میشود، دوباره میزنیم. من میدانم تو میتوانی بزنی. ما الان برمیگردیم و من اعلام میکنم ما از اجرای قبلی راضی نیستیم. یک بار دیگر قطعه را اجرا میکنیم. در تالار وحدت بودیم. برگشتم با جمعیت صحبت کردم. گفتم از اجرای قبلی راضی نبودیم، میخواهیم یک بار دیگر بزنیم. مردم دست زدند. بعد هم با روی خوش، بدون تغیر به آن نوازنده اشاره کردم: بزن ببینم! باور نمیکنید چقدر قشنگ زد و نمیدانید مردم چقدر تشویق کردند.
آهنگهایی که با آنها گریستم
آهنگهایی بوده که هم موقع ساخت با آنها گریه کردهام، هم موقع اجرا. خیلی زیاد. خیلی وقتها شده وقتی به انتهای ساخت قطعهای میرسیدم گریهام میگرفت که این کار دیگر تمام شد، چون عوالمی با آن کار داشتم.
من و فریدون مشیری عوالمی با هم داشتیم، از دوستان فوقالعاده صمیمی بودیم. دو سه هفته قبل از فوت مشیری، در تالار وحدت داشتیم آهنگ اشتیاق را اجرا میکردیم. مشیری هم با حال نزار برای اجرا آمده بود و ردیف جلو نشسته بود. وقتی که قطعه تمام شد اشاره به مشیری کردم که یعنی فریدون مشیری در جمع ماست. از جایش بلند شد آمد جلو و میل داشت من را ببوسد. من از روی صحنه خم شدم، به زحمت خودش را بالا کشید و بالاخره من را بوسید. دو، سه هفتهای از این ماجرا گذشت که فریدون مشیری فوت شد. ما برنامه دیگری در تالار وحدت داشتیم و من داشتم همان آهنگ را اجرا میکردم. چون جزو قطعاتی بود که قبلا زده بودیم و ارکستر آمادگی داشت، دیدم حالا که فریدون فوت شده، یک یادبودی برایش بگیریم. ضمن اینکه داشتم این کار را اجرا میکردم خودم هم روی صحنه اشک میریختم. چندتا از بچهها هم میدیدند من گریه میکنم، آنها هم اشک میریختند.
یکی، دو ماه بعد برای مناسبتی جایی مثل هتل دعوتمان کرده بودند. من با برادرم و آقای قنبریمهر (سازنده آلات موسیقی که بسیار آدم نازنینی است) نشسته بودیم. خانم و آقایی آمدند و اجازه گرفتند و کنار ما نشستند. آقا به من گفت: استاد، آن روز بدجوری گریه ما را درآوردی. گفتم: کی؟ گفت: آن روز که روی صحنه گریه کردی ما هم با خانم تا خانه گریه کردیم. گفتم: خب یاد فریدون افتاده بودم و گریهام گرفته بود. برگشتم دیدم قنبری دارد گریه میکند. گفتم: تو چرا گریه میکنی؟ گفت وقتی تو گریه کردی من هم باید گریه کنم! بعد من ماجرا را تعریف کردم و گفتم به یاد فریدون گریه کردم. دیدم قنبری دیگر به پهنای صورتش گریه میکند. گفتم: اگر میدانستم این جوری میشود اصلا تعریف نمیکردم. گفت: نه، فرق من و شما با دیگران این است که ما برای این چیزها گریه میکنیم.
پله پله تا «استاد» فخرالدینی
هرچند همه مسیر را تا کنون پله پله طی کردهام تا جایی که الان هستم رسیدهام، اما بی چون و چرا، حوادث بزرگی هم در زندگی من بوده. نمیخواهم از دردهایم صحبت کنم، اما فوت دخترم فرناز برای من یک حادثه بسیار بزرگ بود. ضمن اینکه هم من و هم همسرم آزرم این مساله را با صبوری تحمل میکردیم، ولی هر دویمان در وضعیت خاصی به سر میبردیم. آن زمان من رهبر ارکستر رادیو و تلویزیون ملی ایران بودم و از من خواسته شد در برنامهای که به مناسبت عید بود چیزی بسازم. عجیب بود که درست رفتم سراغ شعری که جوری من را به یاد فرناز میانداخت. شعر «بهارم دخترم از خواب برخیز» فریدون مشیری. قطعه را ساختم. به کسی هم نگفته بودم که این قطعه را به یاد شیطنتها و شادابیهای فرناز و به یاد خندهها و قهقهههایش ساختهام. با خودم هم شرط کرده بودم که جوری بسازم که خیلی هم غم نداشته باشد.
فخرالدینیولی خب، این راز برملا شد و رادیو را به هم ریخت. به این ترتیب که فریدون مشیری به ابتهاج میگوید میدانید که این قطعه را فلانی برای دخترش ساخته؟ ابتهاج میپرسد مگر چه اتفاقی برای دخترش افتاده؟ میگوید دخترش از دنیا رفته. ابتهاج ناراحت میشود. سرش را میگذارد روی دیوار و منقلب میشود. من نمیخواستم، اما بعد از آن مصاحبهها با من کردند و میتوانم بگویم این ماجرا، حادثهای بود که دانستم اتفاقی در زندگی من افتاده که با یک آهنگ چنین همدردهایی پیدا کردم. یا مثلا وقتی با ارکستر سمفونیک رادیو و تلویزیون باکو برنامه داشتم تمام کسانی که آرزوی دیدارشان را داشتم و آهنگسازان بسیار مهمی بودند به دیدن من آمدند. بعد چه تمجیدها و تعریفهایی از دو سوئیت سمفونیک «سربداران» و «ابنسینا» کردند و در روزنامههایشان چهها نوشتند. من آن روز به عضویت آهنگسازان اتحاد جماهیر شوروی درآمدم. آنجا فهمیدم که بیاثر نبوده کارهایم.
ملودیها در دل ماست
در زمینه شعر اروپاییها به پای ما نمیرسند. در زمینه ملودی هم نمیرسند. حس بیان موسیقی در شرقیها به خصوص در ایرانیها و هندیها به مراتب بالاتر از اروپاییهاست. البته آنها تکنیک دارند. آنجا یاد میدهند یک جمله موسیقی، یک موتیف و یک عبارت موسیقی را چگونه میشود بسط و پرورش داد. نحوه انجام این کار را تعریف میکنند، ولی این تعریفها در موسیقی ایرانی در دل ماست. براساس خلق و خو، پرورش و فرهنگ و خیلی چیزهایی دیگر که جامعه ایرانی پشت سر گذاشته تعریف میشود که قطعا آدمهایی مثل فردوسی، سعدی، نظامی گنجوی، حافظ و مولانا در آن موثر بودند. در رباعیات خیام خیلی مطلب هست. این شعرا خیلی چیزها به ما یاد دادهاند. وقتی من میگویم «زهی عشق»، این در ذهن من تنها یک یا دو کلمه از شعر نیست. این در ذهن من پایه یک اثر موسیقی است: «ددر لنگ، ددر لنگ»، همین دو کلمه ذهن من را به حرکت درمیآورد. بنابراین هنری هم نمیکنیم که به این راحتی ملودی میسازیم چون اینها در درون ماست. عواملش در باطن ماست.
بیتعصب بشنو!
برای گوش دادن به موسیقی نباید طیف محدودی را انتخاب کرد. من چند جور موسیقی گوش میدهم. به موسیقی کلاسیک علاقهمندم. از موسیقی کلود دبوسی، ریمسکی کورساکف، موریس راول خوشم میآید. از بتهون و هم هنوز خوشم میآید. مثلا ایگور استراوینسکی را هم دوست دارم، وقتی پرستش بهارش را میشنوم، پتروشکا را میشنوم، پرنده آتشینش را میشنوم لذت میبرم. از جوانی با این آهنگها بزرگ شدهام و هنوز دوستشان دارم. آهنگسازهای خیلی بزرگی در من تاثیرگذار بودهاند. چایکوفسکی، کورساکف و قطعا بتهوون جزو آنها بودهاند. در کنار اینها یک تحولی در من ایجاد شد برای شنیدن آثار دیگر. مثل کارهای خاچاتوریان، امیرف و نیازی که من را متوجه این کرد که ارکستراسیونهای دیگری هم که به شرق نزدیکتر است وجود دارد. مثلا در شبه جزیره بالکان، کدای را ترجیح میدهم به بارتوک. از کارهای کدای بیشتر خوشم میآید. از کارهای دیگر که نزدیک به آنجا و در چک هستند از اسمتانا خوشم میآید. یکی از آثاری که خیلی روی من اثر داشته در درجه اول کنسرت و ویلن بتهوون و چایکوفسکی و بعد برامس، لالوی فرانسوی و مندلسون بوده. هر کدام اینها برای من آموزنده بوده، مکتب بوده، درس بوده؛ تعصب هم نداشتم که حتما باید دبوسی بشنوم یا حتما باید کورساکف بشنوم. در موسیقی ایرانی هم باید به تصنیفهای زیبا اشاره کنم. آدم غیر آکادمیکی مثل مرتضی محجوبی روی من اثر داشت. او از نظر من سرشار از ملودی بود. آدمی مثل تجویدی که استادم هم بود روی من اثر زیادی داشته. بسیار هوشمندانه ملودی مینوشت، بسیار با ذوق بود و بدون شک یکی از استادان بزرگ موسیقی کشور ماست.
سینما نمیروم، فیلم میبینم
موسیقی فیلم، رنگها، بازیها و فیلمنامه همه برای یک فیلم خوب لازم است. فیلم «سینما پارادیزو» را وقتی اولین بار دیدم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. آهنگسازی فیلم هم کار انیو و آندرهآ موریکونه ایتالیایی، خیلی خوب بود. از «پدرخوانده» و «دکترژیواگو» هم وقتی دیدم، خوشم آمد؛ هم از فیلم هم از موسیقی فیلم. «لورنس عربستان» فیلمی بود که با میل دیدم. از فیلمهای قدیمی «بر باد رفته» را دوست داشتم. از کازابلانکا هم خیلی خوشم میآید. هنوز هم ممکن است بنشینم و ببینم. اینها فیلمهای خوبی بودند. البته اینها فیلمهایی است که اسمشان یادم است، وگرنه فیلم زیاد میبینم. معمولا فیلمها را در خانه میبینیم. سینما نمیروم.
حال خوب، غذای خوب
غذا برایم مهم است. غذای خوب را دوست دارم. اگر غذا خیلی خوب باشد، حاضرم از خانه بلند شوم و بروم غذا بگیرم. دوست دارم بهترین رستوران و بهترین جایی که برای غذا وجود دارد را پیدا کنم و آنجا بروم. مثلا فرض کنید دارم از گردنه حیران به سمت تبریز میروم. سر راهم اردبیل هست، سرعین هست، سراب هست، ولی میدانم یک چلوکبابی سنتی درجه یک در سراب هست که برای رفتن به آنجا باید کلی هم از جاده جدا شد، خب میروم. هم میگردم هم ناهاری آنجا میخورم و برمیگردم. شاید برای بعضیها عجیب باشد اگر مسیر رانندگی من را وقت مسافرت ببینند. من مسیر عادی را نمیروم.
آدمهای بزرگ
من در زندگی الگوهای متفاوتی داشتم و همیشه به این مساله توجه میکردم. فکر میکردم این معلمی که درس میدهد خوب است یا بد. اگر خوب است، پس من هم باید مثل او درس بدهم. در نظم و ترتیب میخواستم مثل دیگری باشم. رفتار معلمها از آنچه درس میدادند برایم مهمتر بود.
من رفتار خوب را از آدمهای بزرگ یاد گرفتم. آدمهای کوچک آنقدر به من آموختند که مثل آنها نباشم. وقتی میرفتم پای تخته رفتار معلم خوب نبود، آن آدم اصلا در نظر من، آدم کوچکی بود. من با پنج سالگیام آنقدرها فرق ندارم. فکر میکنم در پنج سالگی هم آدم با شخصیتی بودم.
میدانستم آدمی هستم که به چیزهایی معتقدم. هنر را دوست داشتم، صداقت و صمیمیت را دوست داشتم. به نظرم آدمهای دور و برم که بد حرف میزدند، دعوا میکردند، دیگران را کتک میزدند و از زورشان استفاده میکردند، آدمهای بدی بودند. هیچوقت آدمهای زورگو را دوست نداشتم و هرگز در زندگیام نگفتم من هم باید اینجوری باشم.
پدر، پسر، پدر
پدرم چیزهایی داشت و به ما یاد میداد، مثلا یاد میداد دروغ نگوییم، اگر چیزی در خیابان پیدا کردید یک جوری به صاحبش برسانید. نگاه بد به مردم نکنید. آدم درستی باشید. به اصول توجه داشت. میگفت دروغ چیز بدی است. سیگار چیز خوبی نیست، نکشید. درستی آدمها را با این درستیها میسنجیدم.
ما جوان که بودیم، وقتی شب برمیگشتیم خانه، میدیدم پدرم بیخواب مانده تا ما برسیم، بعد یک جوری میخواست مطمئن شود، مبادا سیگار کشیده باشیم، به یک بهانهای ما را صدا میکرد، میگفت مثل اینکه به چشمم مژهای، چیزی رفته، یک فوت کن! من یواشکی سیگار میکشیدم. میدانستم که پدرم هم میداند، اما جلوی او نمیکشیدم.
همین اتفاق بین من و پسرم فرشاد افتاد. وقتی فهمیدم سیگار میکشد گفتم: چرا سیگار میکشی؟ گفت: خودت چرا سیگار میکشی؟ گفتم: من خاموش کردم، دیگر نمیکشم ولی نشان به آن نشان که من ترک کردم، او هنوز ادامه میدهد.
بسیار سفر باید…
سفر خیلی چیزها را برای انسان آسان میکند. آدم در سفر خیلی چیزها یاد میگیرد، خیلی چیزها میفهمد. بعضیها میترسند سفر بروند، مخصوصا سفر زمینی. میگویند ما نرفتهایم، برویم چه کنیم؟ من خیلی سفر کردهام. سفر زمینی هم خیلی داشتم. خودم رانندگی میکردم. جوان که بودم دائم سوار ماشین بودم چه در اروپا و چه در ایران. با ماشین همه جا میرفتم. آلمان، فرانسه، ایتالیا و هلند، ترکیه هم که همیشه سر راه بود.
با بچههای آلپ
به دوستان نزدیکم که میخواهند به سفر خارج از کشور بروند، توصیه میکنم سمت شرق دریای سیاه را فراموش نکنند. از راهی که از ارزروم به سمت ترابزون میرود، حرکت کنند. مخصوصا جاده قدیمش فوقالعاده بود. الان جاده عریضتر شده و آن زیباییها از بین رفته. ولی آن قدیم یک کوره راه بود، مسیری حیرتانگیز و وهمانگیز که حرکت در آن کمی خوف هم داشت. من جاهایی از آلپ را دیدهام که فکر میکنم کمتر ایرانی آنجا را دیده باشد و به دهاتهایی که آن بالاها هست سر زده باشد.
ایرانی که دوست دارم
با اینکه زیاد سفر میکنم، اما زیاد اهل شهرگردی نیستم. یکی از جاهایی که در ایران دوست دارم، جایی است اطراف دشتبان در شمال دماوند و در کنار چشمه اعلا که آنجا مدتی محلی برای زندگی داشتیم. به دشت لار هم خیلی علاقهمندم، خیلی از دوستانم را به این دشت که در پای دماوند قرار دارد، بردهام، مثل فریدون مشیری، همایون خرم و دوستان بسیار دیگر. آنها واقعا واله شدهاند، این دشت به خصوص در فصل شقایقها دیدنی است.
اطراف شهرستانک در بلندی کوه، در اطراف شهرستانک، آزرم اینها جایی داشتند به نام شلنک. دهی که بیشتر از ۱۰ خانوار آنجا زندگی نمیکند. جایی بسیار زیبا و فوقالعاده است که بسیاری از دوستانم را آنجا بردهام. دهی که خیلی سرسبز، خنک، تمیز و باصفاست. راهش هم آسفالته نیست. ممکن است خیلیها هم دوست نداشته باشند، ولی هرکسی را بردم واقعا برایش خاطرهانگیز بوده است.
بازارهای قدیمی را هم دوست دارم. به خصوص بازار تبریز خیلی قشنگ است. زنوز هم بسیار زیباست. دره بسیار جالبی دارد.
کوچههای آشنای آشنایی
کوچهپسکوچههای قدیم تهران را دوست دارم، اطراف کوچه میرزا محمود وزیر را که همانجا با آزرم آشنا شدم. باغ پسته برگ، بازارچه کلعباسعلی که نامش البرز بود (خیابان اسدی منش کنونی واقع در خیابان وحدت اسلامی)، اطراف سنگلج، چهارراه لشگر، منیریه، امیریه و سعدآباد، بازار تهران از جاهای مورد علاقه من در تهران هستند که از آنها خاطره دارم.
این شرح بینهایت
اولین بار وقتی روی زانوی پدر به تماشای کنسرت نشسته بود، دوست داشت روی صحنه باشد، نه میان تماشاگرها. فرهاد پنج ساله آن موقع نه تنها به رهبری ارکستر، بلکه به نوازندگی هم فکر نمیکرد. اما در نبودن برادر بزرگتر، تار او را به دست میگرفت. تا اینکه پدر پیشنهاد داد که فرهاد ویلن بزند. یک ویلن دست دوم بهانهای شد تا دورههای ویلن استاد صبا را بزند و در کتابخانه به جای خواندن فیزیک و برای فرار از فرمولهای شیمی آلی، کتابهای روحالله خالقی را بخواند. آگهی پذیرش دانشجو در دوره عالی هنرستان موسیقی ملی، مسیر زندگی فارغالتحصیل رشته طبیعی دارالفنون را از طب و مهندسی و تحصیل در آلمان، به دنیای نتها و ردیفها تغییر داد. فرهاد که تنها آرزو داشت شاگرد هنرستان باشد، آنقدر درخشید که به دعوت حسین دهلوی (ریاست وقت هنرستان) به تدریس در آنجا دعوت و همکار استادانش شد. استادان نامآشنایی مانند احمد مهاجر، ابوالحسن صبا، علی تجویدی، ملیک اصلانیان و مهدی برکشلی که استاد فرهاد فخرالدینی را به جایی که تنها جای اوست راهنمایی کردند.
سال ۴۷، این پدیده دنیای موسیقی که ۳۱ ساله شده بود، با «شوهر آهو خانم» آهنگسازی فیلم را شروع کرد و تاکنون توانسته آثار ماندگاری از جمله موسیقی سریالهای امام علی (ع)، بوعلیسینا، روزی روزگاری، کیف انگلیسی، کمالالملک، شهریار، روشنتر از خاموشی (زندگی ملاصدرا)، مسافر ری، آدم برفی و… را هم به نام خود ثبت کند.
استاد فخرالدینی در تمام سالهایی که به عنوان نوازنده و بعد از آن آهنگساز و رهبر ارکستر فعالیت میکند همچنان تدریس در حوزه موسیقی را ادامه داده و افتخارات حاصل از پژوهش در آثار موسیقی کهن ایرانی را به دیگر افتخارات خود افزوده است. مؤلف کتاب «تجزیه و تحلیل و شرح ردیف موسیقی ایران» درباره این جامعالاکنافی در حوزه موسیقی میگوید: «از ابتدای فعالیت در عرصه موسیقی عاشق کارم بودم و بسیار پر کار هم بودم. ضمن اینکه این شانس را داشتم که شریک زندگیام هم عاشقانه موسیقی را دوست داشت.
«آزرم» شاگرد ویلن من بود و این ساز را به خوبی مینواخت. ضمن اینکه هیچکس را مانند او ندیدم که به شناخت تصنیفهای قدیمی، چه از نظر ترانه و چه از نظر شعر و ملودی، مسلط باشد. او در همه سالهایی که در کنار من زندگی میکرد، این انگیزه را در من ایجاد میکرد که عاشقانه برای خدمت به موسیقی کشورم کار کنم.»
روایت آشنایی استاد فخرالدین با همسرش آزرم، داستانی خواندنی از کتاب زندگینامه وخاطرات مشترک این زوج با نام «شرح بینهایت» است.
استاد فخرالدینی که در سال ۱۳۷۷ ارکستر موسیقی ملی ایران را با پشتیبانی دفتر امور موسیقی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی راهاندازی کرده بود، در تیرماه ۸۸ از این سمت استعفا داد. او پس از مدتها ۱۳ و ۱۵ اسفندماه در برج میلاد به عنوان رهبر ارکستر با کنسرت ارکستر مهرنوازان و همراهی سالار عقیلی به صحنه بازمیگردد. کنسرتی که به گفته رهبر آن کاری ماندگار، نوستالژیک و گامی ارزشمند در اجرای موسیقی ملی کشورمان خواهد بود.
حبیبه بدری – همشهری ۶و۷