ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
روایت «رضا کیانیان» از حال‌وهوای 63 سالگی‌اش:

۹۹سالگی هم بمیرم، جوانمرگ شده‌ام

شهروندان:
«رضا کیانیان» فردا در حالی شمع 63سالگی‌اش را فوت می‌کند که به گفته خودش هنوز عناصر کشف‌نشده برایش در این جهان بسیار هستند. او در تمام این سال‌ها تلاش داشته تا امضای خودش را حفظ کند و امروز از آن جهت خوشحال است که گذر زمان، سبب نشده تا از خودش دور شود.

در ادامه، روایت روزگاری را که سپری کرده می‌خوانید:رضا کیانیان

  • در ازای حدودا ۲۳هزار روزی که در این دنیا بودید، مهم‌ترین دستاورد خودتان را چه چیزی می‌دانید؟

جدا ۲۳هزارروز شده است؟!

  • حدودا، ۲۲هزارو ۹۰۰ وخرده‌ای.

خیلی جالبه، فکر می‌کنم بزرگ‌ترین و ارزشمند‌ترین چیزی که در این‌همه روز به‌دست آوردم، این است که یاد گرفته‌ام: خودم باشم. این‌همه فشار که از بیرون بر آدمیزاد می‌آید، ممکن است شکل آدمی یا ارزش‌هایش را تغییر دهد اما من سعی کردم اینگونه نباشد و امیدوارم بتوانم همین‌طور خودم را ادامه دهم.

  • وقتی ۲۰ساله بودید، خود ۶۳ساله‌تان را چه شکلی می‌دیدید؟

باور نمی‌کنید ولی من کلا وقتی ۲۳ساله بودم اصلا رویایی در مورد ۶۳سالگی نداشتم و به این فکر نمی‌کردم که اصلا ۶۳ساله می‌شوم یا نه. ۲۰ساله‌ای که به ۶۳سالگی فکر کند، ۲۰ساله نیست (با خنده) و حتما مشکلی دارد.

  • یعنی به آینده فکر نمی‌کردید؟

چرا ولی به ۶۰ سالگی نه. به پنج یا نهایتا ۱۰سال بعدتر.

  • با توجه به هدف‌ها و تصویرهایی که در هر سنی از آینده‌تان داشتید، وقتی به آن سن می‌رسیدید چقدر به آن چیزی که می‌خواستید، شبیه بودید؟

همیشه دوست داشتم، بازیگر شوم که شدم، همیشه دوست داشتم هنرمند شوم، همیشه دوست داشتم در تمام شکل‌های هنری گشت‌وگذار کنم و خلاقیت داشته باشم. اینها همه باعث خوشحالی من است و بخشی از موفقیتم را هم مدیون این هستم که این سال‌ها مخصوصا از ۴۰سالگی به بعد دایم به خودم یادآور می‌شدم که خودت باش، خودت باش، خودت باش و این خود بودن همان‌طور که گفتم خیلی سخت است و به یک جدال دایمی نیاز دارد.

۲۰ساله که بودم آرزویم این بود که روزی گروه تئاتر دوره‌گرد داشته باشم. یک ماشین با یک اتاق که به پشتش وصل است. با گروه کوچکی، دورتادور ایران و جهان بگردیم و نمایش اجرا کنیم. ولی بعدها متوجه شدم چنین چیزی – حداقل در ایران- غیرممکن است. بعدها با دوستانم نمایش خیابانی کار کردیم و از این شهر به آن شهر رفتیم ولی کسانی که با هر چیز غیر از خودشان دشمن هستند، آنقدر مشکلات به‌وجود آوردند که به این نتیجه رسیدم که رها کنم.

  • چه لحظه‌هایی در کودکی‌تان بود که مسیر امروزتان را رقم زد؟

بسیار مدیون پدرومادر و بعدهم برادر بزرگم هستم؛ چراکه پدرومادرم با اینکه بسیار سنتی بودند اما راهگشایم شدند. مادرم برایمان نقاشی می‌کرد و با خمیر نان، مجسمه می‌ساخت و با کهنه‌پارچه‌ها عروسک درست می‌کرد. او کمکمان کرد که با تخیل زندگی کنیم. پدرم قرار بود و دوست داشت در فیلم «دختر لر» سپنتا بازی کند و تست هم داده و قبول شده بود اما مادرش گفته بود اگر بازیگر شوی، عاقت می‌کنم. ولی مادر و پدر من، عاقم نکردند و از راهی که پیش گرفتم خوشحال هم شدند. البته مادرم بعدها همیشه می‌گفت کاری بکن که همیشه یک درآمد ثابت داشته باشی و بازیگری را شغل نمی‌دانست.

  • اولین‌بار، کی متوجه گذر زمان شدید و حس کردید که اگر نجنبید دیر می‌شود؟

نسل من دایم فکر می‌کرد زمان را از دست می‌دهد و تندتند باید کارهایی انجام دهد. آن‌وقت‌ها بچه‌های انقلابی این شکلی بودند. صبح زود بیدار می‌شدیم و شب دیر می‌خوابیدیم. شب‌ها فکر می‌کردیم که چه کردیم و امروز چه شد و فردا چه می‌شود؟ ما همیشه فکر می‌کردیم زمان را از دست ندهیم و خودمان را برای تفکراتمان فدا کنیم. در نتیجه به خودمان زیاد نمی‌رسیدیم. بعدها فهمیدم زندگی منتظر ما نیست و اگر ما نباشیم، نظم جهان به هم نمی‌ریزد و متوجه شدم بزرگ‌ترین وظیفه من در زندگی این است که آدم خوبی باشم و به حقوق دیگران تجاوز نکنم. جهان با دیر و زود تغییر نمی‌کند.

  • گذر زمان و نزدیک‌شدن به مرگ، شما را نمی‌ترساند؟

در دوره جوانی‌ام شاید. ولی سال‌هاست که دیگر نه، مثلا از ۴۰سالگی به بعد دیگر به آن فکر نکردم. شاید چون سه‌بار در زندگی مرده‌ام و بعد دیدم که زنده‌ام!

  • یعنی برایتان اتفاقی افتاد که حس مرگ به شما دست داد؟

بله، یک‌بار در دریا غرق شدم و دوبار از کوه افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. حتی وقتی غرق شدم، مثل همان چیزی که می‌گویند، نما‌هایی از زندگی به سرعت از جلوی چشمانم گذشتند. فکر می‌کردم مرده‌ام و بعد دیدم که نه زنده هستم. در زندگی بازیگرانه‌ام هم بارها روی صحنه نمایش و در فیلم‌ها مرده‌ام. فکر نمی‌کنید وقتی یک نفر این‌همه مرده و زنده شده، کمی با مرگ رفیق شده؟

  • آیا تابه‌حال با خواندن یک کتاب یا تماشای یک فیلم یا ملاقات با کسی، تحت‌تاثیر قرار گرفته‌اید؟

خیلی زیاد می‌بینم و می‌شنوم. وقتی دو نفر با هم راه می‌روند و به هم چیزی می‌گویند و من اتفاقی می‌شنوم، فکر می‌کنم حتما من باید این را می‌شنیده‌ام و پیامی است برای من. الان یاد «آبلوموف» ایوان گنچاروف افتادم. خیلی روی من تاثیر گذاشت! و تقریبا همه کتاب‌های داستایفسکی و نوشته‌های چخوف. نمایشنامه‌های تنسی ویلیامز و گاهی آرتور میلر… قصه‌های آمریکایی… و فیلم‌ها… مثلا بیلیارد‌باز… آگراندیسمان… فلینی… جوزی… دسیکا… سینمای نئورئالیسم و…

  • اینها شیرازه‌های جهانتان را تشکیل داده‌اند؟

اینها تشکیل نداده‌اند. به‌نظرم شیرازه‌های جهان هرکسی را ژن‌ها و دوران جنینی تا شش‌سالگی‌اش تشکیل می‌دهد. منتها اینها شاید بر زوایای تاریکی نور پاشیده‌اند. شاید باعث رشد من شده‌اند. اعتقاد دارم ما تغییر نمی‌کنیم. فقط رشد می‌کنیم یا درجا می‌زنیم. افق‌هامان باز‌تر می‌شود. پنجره‌های بیشتری به رویمان گشوده می‌شود. به قول سلیمان‌نبی: زیر این آفتاب هیچ‌چیز تازه‌ای نیست! همه کار‌ها کرده شده و همه حرف‌ها گفته شده. ما فقط یک‌بار دیگر از زاویه خودمان می‌بینیم و می‌گوییم و انجام می‌دهیم و می‌رویم.

  • با توجه به چیزی که راجع به مرگ گفتید، احتمالا پیرشدن خیلی ناراحتتان نمی‌کند؟

فقط یک چیزی عصبانی‌ام می‌کند، اینکه بدن از من عقب افتاده؛ من هرروز جوان‌تر می‌شوم ولی بدنم پیر‌تر می‌شود. گاهی بدنم را از یاد می‌برم. مثلا تند می‌دوم، یا از جایی می‌پرم و بدنم نمی‌تواند. همسرم می‌گوید قبل از هر شیرین‌کاری‌ای شناسنامه‌ات را نگاه کن! راست می‌گوید ولی من چه کنم، حتی اگر در ۹۹سالگی هم بمیرم، جوانمرگ شده‌ام.

  • در این سال‌ها انبان تجاربتان پر از اتفاقات متفاوت بوده. بازیگر هستید. همین‌طور نقاشی، عکاسی و نوشتن را هم به‌طور حرفه‌ای تجربه کردید. چه‌چیزی باعث شده شما که در بازیگری درجه یک بودید، خودتان را در عرصه‌های دیگر بیازمایید و هر روز دلتان بخواهد تجربه‌های تازه‌ای به‌دست بیاورید. جمله‌ای هست که می‌گوید «از جایی به بعد هیچ تجربه تازه‌ای برای آدم‌ها در جهان وجود ندارد و همه‌چیز را لااقل یک‌بار تجربه کرده‌اند» ولی ظاهرا شما به این جمله قایل نیستید چون کماکان در حال آزمودن تازه‌هایید؟

فکر می‌کنم جهان آنقدر بزرگ و پیچیده است و لایه‌های مختلف دارد که اگر آدمی میلیون‌ها سال هم زندگی کند، چیز‌های تازه برای پیداکردن و تجربه‌کردن فراوان است. خیلی باید کم‌توقع باشیم که فکر کنیم همه‌چیز را دیده‌ایم و بس است! یک‌بار همسرم دریک عصر پاییزی گفت که درخت‌ها را ببین چقدر زیبا هستند. چندهزار نقاش این پاییز را نقاشی کرده‌اند؟ گفتم: خیلی. گفت: «ولی هنوز طبیعت زیباتر است. میلیون‌ها سال دیگر هم اگر بگذرد و هزاران نقاش، باز آن را نقاشی کنند، همچنان طبیعت زیباتر است.» روحی در طبیعت هست که آن را زیباتر و برتر می‌کند. برای همین هم، طبیعت معجزه است. برای همین هرقدر ببینیم و تجربه کنیم، کم است و باز هم شگفتی‌ها فراوان هستند.

  • در لحظات سخت و بن‌بست‌ها چه‌چیز برایتان قوت‌قلب‌ است؟

تا سختی نباشد، راحتی پیش نمی‌آید. ما در جوانی به دلیل تفکر انقلابی‌مان همیشه به استقبال سختی می‌رفتیم و سعی می‌کردیم بیخودی شرایط را به خودمان سخت بگیریم که برای سخت‌تر از آن آماده باشیم. بعدها دیدیم زندگی به اندازه کافی سخت است و همین که زندگی کنیم، کار بزرگی انجام داده‌ایم. زندگی با اینکه سخت است اما شیرین هم هست و همه‌چیز را در خود دارد. زندگی به سرعت می‌گذرد و اگر بر این سرعت گذر زمان واقف باشیم، می‌دانیم سختی هم به سرعت خواهد گذشت. مگر این هشت‌سال سخت نگذشت؟

  • چندبار اشاره کردید که سال‌های جوانی‌تان انقلابی بودید. چه‌چیز بعدها باعث شد که ترجیح شما میانه‌‌روبودن باشد و نه رادیکال‌بودن؟

یک روز فهمیدم که یک بار انقلاب می‌شود و بعد از آن نباید و لازم نیست تا ابد بر علیه خودمان انقلاب کنیم!

  • شما در این سال‌ها مسیری طی کردید که هر ناظر بیرونی را بر آن می‌دارد تا به شیوه زندگی‌تان توجه کند. برای این اتفاق برنامه‌ریزی کرده بودید؟

من هرگز نخواستم زندگی‌ام مثال‌زدنی باشد. قرار نداشتم طور خاصی باشم، فقط سعی کردم خودم باشم. هرکسی خودش باشد، رنگش با بقیه فرق می‌کند یعنی همرنگ جماعت نیست و لابه‌لای بقیه گم نمی‌شود پس دیده می‌شود. در این جهان هرکسی طوری آفریده شده که تک است و دومی ندارد. در نتیجه اگر بخواهیم و سعی کنیم خودمان باشیم، تک می‌شویم و وقتی تک شویم، دیده می‌شویم. ولی اگر فقط بخواهیم دیده شویم، نمی‌توانیم تک باشیم و لای جماعت گم می‌شویم… البته این یک پارادوکس همیشگی است.

 عسل عباسیان

شرق