ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

اهالی کوچه ما

شهروندان – احمد مسجدجامعی:
هر چند مساجد سلطانی از طرف حاکمیت حمایت می‌شد و در برابر جایگاه مردمی مساجد جامع طراحی شده بود اما در عمل چندان توفیقی در جلب مشارکت‌های مردمی نداشت و حتی روحانیون شاخص آن کنار سایر مردم و در همان محله‌های پیرامونی زندگی می‌کردند.

تهران قدیمدر همین کوچه خانواده ملکوتی زندگی می‌کرد که مادر آنها فاطمه درویش‌علی و پدر آنها نایب‌نبی نام داشت بزرگ‌ترین فرزند خانواده عباس بود و کوچک‌ترین آنها قمر نامیده می‌شد.

سه دختر و یک پسر دیگر فرزندان این خاندان بودند. عباس گرفتار نوعی پریشانی و بیماری روحی شده بود که او را دیوانه می‌خواندند. اما مادرش می‌گفت این فرزندم چگونه دیوانه است؟ او هر روز دو ریال کنار می‌گذارد تا من را به سفر کربلا بفرستد. عباس وقتی که حدود ۷۰سال داشت در شب تاسوعا درگذشت و روز تاسوعا بر روی دست‌های عزاداران حسینی تشییع شد که با ذکر نام حضرت عباس او را بدرقه کردند. خانه ملکوتی در زلزله سال‌های پیش تهران ویران شده بود. در تنها اتاق باقیمانده عباس و مادرش زندگی می‌کردند و گاهی هم میزبان بودند.

برای ما همیشه این نکته وجود داشت که چگونه در این خانه مخروبه زنانی با لباس‌هایی متفاوت و ظاهری آراسته در رفت‌وآمد هستند. بعدها دانستم که اینجا منزل مادری همان قمرالملوک وزیری است که در موسیقی صاحب اعتباری ویژه است. هر چند در آن زمان کمتر کسی او را به عنوان یک خواننده می‌شناخت چرا که تلویزیون هنوز به تهران نیامده بود و تنها صدای او مانند دیگران از رادیو و صفحه‌های گرامافون پخش می‌شد و حتی به نام مستعار بانو وزیری و نه ملکوتی خوانده می‌شد هرچند در زمان کودکی ما در قید حیات نبود.

چیزی که از حضور عباس در ذهنم باقی مانده مردی میانسال با قدی بلند که لباس‌های نظامی به تن می‌کرد و با چوبدستی بلندی راه می‌رفت و احیانا در کنار منزل پدربزرگم، به‌ویژه در ایام روضه‌خوانی مثلا به نگهبانی می‌پرداخت و هیچ آزاری به کسی نمی‌رسانید.

در کوچه‌ ما سلمانی برادران اعرابی وجود داشت که در طاقچه‌ مغازه، رادیوی چوبی بزرگی که دور آن را ماهوت کشیده بودند، وجود داشت که از آن صدای موسیقی هم پخش می‌شد. یکی از برادران اعرابی که بزرگ‌‌تر بود دوچرخه‌ای داشت با تجهیزات کامل که آن زمان جلب‌توجه بسیارمی‌کرد مثل گلگیر، ترک‌بند، چراغ جلو و چراغ‌عقب که با آن رفت‌وآمد می‌کرد، گاهی وسایل آرایشگاه را در ترک‌بند قرار می‌داد و برای اصلاح به خانه‌ها می‌رفت. هنوز به شیرینی به یاد دارم صدای مردی که شعر معروف استاد شهریار و شعر مشهور مولوی در مدح حضرت علی را با کلامی آهنگین می‌خواند و هر روز صبح زود از کوچه مسجدجامع به آرامی عبور می‌کرد و مردمی که در آن موقع مقابل منزل خود را آب‌وجارو می‌کردند یا در حال گذر بودند، به او کمک‌هایی می‌کردند. در کوچه مسجدجامع سلمانی دیگری بود که روی شیشه آن با خط نستعلیق با رنگ‌سیاه و حاشیه قرمز نوشته شده بود دانایی. صاحب مغازه عمامه‌ای شیرشکری بر سر داشت و با همان ماشین‌های دستی قدیمی به اصلاح می‌پرداخت و با نوشته‌ای یادآوری می‌کرد که صورت با ماشین اصلاح می‌شود.

در یکی از کوچه‌های فرعی محله نیز دختر جوانی با پدر و مادرش زندگی می‌کرد که در مدارس دخترانه دولتی تدریس می‌کرد. در آن روزگار دانش‌آموزان و معلمان مدارس دولتی دخترانه بدون حجاب بودند، از همین‌رو بسیاری از خانواده‌ها از ادامه تحصیل دخترانشان پس از سن تکلیف در اینگونه مدارس خودداری می‌کردند یا آنها را به مدارس دخترانه جامعه تعلیمات اسلامی می‌فرستادندکه درآنجا رعایت حجاب الزامی بود.

ابتدای کوچه نیز قهوه‌خانه‌ای بود که افراد محل و کسبه برای نوشیدن چای و کشیدن قلیان و گذران اوقات و شنیدن نقالی و خوردن صبحانه و ناهار در آن جمع می‌شدند. یکی از شاگردان قهوه‌خانه با مهارت بسیار شش تا هشت نعلبکی و استکان پر از چای را در لابه‌لای انگشتان یک دست به‌خوبی می‌گنجانید و دور می‌گردانید و در برابر مشتریان می‌گذاشت و گاهی با تردستی به شیوه‌ای رفتار می‌کرد که در یک لحظه به نظر می‌رسید نعلبکی رهاشده و الان است که به زمین بیفتد در حالی که چنین اتفاقی روی نمی‌داد و استکان و نعلبکی به آرامی در روی میز قرار می‌گرفت. شاگرد دیگر قهوه‌خانه نیز سینی چایی به مغازه‌های اطراف می‌برد و در ازای هر یک استکان چای ژتونی که از جنس آلومینیم بود، دریافت می‌کرد. صاحبان مغازه‌ها قبلا این ژتون‌ها را از قهوه‌خانه خریده بودند. صاحب قهوه‌خانه، سیدحسین نامی بود که مورد احترام همه ما اهل محل بود. آنها سه برادر بودند و لقبشان صادقی بود. هنوز که هنوز است به وضوح او را به‌خاطر می‌آورم؛ ریش‌سپید محترمی که سیادت همراه با خلوصش را با کلاهی که بر سر می‌گذاشت و شال سبز خوشرنگی که به کمر می‌بست، آشکار می‌کرد.

برچسب‌ها : ,