ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

زندگیِ زندگانی­ ناکرده اسلامی بیدگلی

شهروندان:
مطلب زیر یادداشتی است با قلم دکتر عبده تبریزی در رثای دکتر اسلامی.

اسلامی بیدگلیماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد          وقت آن است که بدرود کنی زندان را

در سال ۱۳۸۹ در فرودگاه مشهد منتظر پرواز بودم؛ از پشت شیشه می­ دیدم مسافران از درب خروجی دیگری سوار اتوبوس می­ شوند تا به توقفگاه هواپیما برسند. در آن میانه، پیرمردی هم آرام کوتاه قدم برمی­ داشت. برای اولین بار بود که درمی یافتم دکتر اسلامی بیدگلی در سنی نه چندان فراتر از شصت چنین شکسته شده بود. بعد از آن، در سال­های ۹۰ و۹۱ بیشتر نگران او بودم. چند باری که علی را در سال ۹۱ دیدم، به زبان آورد که سخت نگران پدر است. در آخرین ملاقات با علی، چنان نگرانم کرد که با وی بلافاصله به دیدار دکتر رفتیم.

غیر از دیدارهای میانه همایش ­ها و جلسات دفاع پایان­ نامه ­ها، دکتر اسلامی بزرگوارانه حداقل هر ماه یک بار به من تلفن می ­زد. گاهی نیز مشترکا به جایی می­ رفتیم که آخرینش عیادت از استاد علی­مدد در بیمارستان مهراد بود. در همه این تماس­ ها و ملاقات ­ها، خصوصا در سه سال آخر، وقتی از حالش می ­پرسیدم، او همواره به یک شکل پاسخ می­ داد: “خوبم، خیلی خوبم.” و این خوب گفتن­ها بود که از سر زدن بیش­تر به او غافلم کرد.

بیماری هایی که به روی خود نمی­ آورد، تحرکش را گرفته بود، اما آن را آشکار نمی ­کرد. با پذیرش مسؤولیت در کلاسها،پایان نامه ها، و همایش­ها؛ ظاهری پرتحرک را بروز می­ داد. بیماری را نمی­ پذیرفت. حتی اگر دوسوم نشست کلاس­ها را عملاً سعید اداره می­ کرد، باز هم دکتر غلامرضا اسلامی مسؤول کلاس بود. هرچند در درون سخت از بیماری آزرده ­بود، در بیرون نمی­ خواست کسی از رنج او با خبر باشد.

همه درگذشت­ نامه­ ها آکنده است از اطلاعات “چه­ ها کرده ­اند” و “به چه افتخاراتی نائل شده­ اند” از درگذشتگان. در این چند روز عده ­ای از “چه­ ها کرده ­استِ ” دکتر اسلامی سخن گفته ­اند و بسی بیش­تر هم سخن خواهند گفت. گفتند که دکتر اسلامی از خصلت مهربانی به وفور برخوردار بود، و مهربانی را ویژگی اصلی معلمی می­ دانست. می­ گفت، معلم حتی آن جا که با دانشجویش به درشتی سخن می­ راند تا به خیال خود به او کمک کند، در درون آشفته است که نمی­ تواند علاقه و مهربانیش را نسبت به او بروز دهد. نیز گفتند که دکتر اسلامی با ادب و فروتن بود.

من اما علاقه­ مندم ادامه این وجیزه را به مورد “چه بوده است” دکتراسلامی اختصاص دهم، آن هم نه در باره “چه­ بودن” زندگی زندگانی­ کرده وی، بلکه در مورد “چه ­بودن” زندگی زندگانی­ ناکرده اسلامی بیدگلی. گویی در مورد کودکی می­ نویسم که آن قدر زندگی نکرده است که سابقه­ ای داشته باشد از “چه­ ها کرده است” و “به چه افتخاراتی نائل شده­ است.” باشد تا جوانانی که این یادداشت را می­ خوانند به جای آن که گذشته را دوره کنند، به این بیندیشند که چه­ گونه می­ خواهند آینده را شکل دهند. در سال­های پرنشاط آینده، نسل جوان چه­ گونه باید زندگی اسلامی بیدگلی را به خاطر بسپارد؛ نه آن هم زندگی زندگانی­ کرده وی، بلکه زندگانی­ ناکرده دکتر اسلامی را.

هر انسانی زندگی زندگانی­ ناکرده ­ای دارد؛ زندگی فانتزی­ها و آرزوهایش که می­ تواند آموزنده­ تر از زندگی زندگانی­ کرده وی باشد. هر فردی در جوانی خود راهی برای آینده پیش­ بینی می­ کند و این پیش­ بینی­ ها اغلب درست هم از آب در نمی­ آید. توماس مان فکر می­ کرد بانکدار خوبی شود و سامؤل بکت در جوانی آرزو داشت خلبانی مجرب شود؛ زندگی زندگانی­ ناکرده آنان. هر چند علاقه بسیاری به زندگی زندگانی­ ناکرده در سرشت ابهام ­آمیز آن نهفته است، اما تصویر زندگی زندگانی­ ناکرده دکتر اسلامی روشن و قابل­ توضیح است. به گمان من، خاطره آن زندگی است که بیش­تر به کار جوانانی می­ آید که در مسیر زندگی می­ خواهند از آن بهره گیرند، آن زندگی را ارتقا دهند، و به آن زندگی عشق ورزند.

زندگی زندگانی­ ناکرده دکتر اسلامی زندگی در ایرانی آباد و متعهد به علم بود؛ او سخت به ایران عشق می­ ورزید. در سال­ هایی که دستیابی به مشاغل عمومی نیازمند تظاهر به داشتن عقایدی خاص بود، به ایرانی بودن خود مباهات می­ کرد. علم و عالمان برایش منتهای احترام را داشتند.

در سه ماهه اخیر، در سفری کم­ و­بیش خارج از اختیار، بیرون از ایران اقامت داشتم و از حالش بی­ خبر بودم. به­ رغم اطلاع از بیماری دکتر اسلامی، وقتی خبر در رسید، تحت تأثیر “خوبم، خوبم” وی، غافلگیر شدم. پس در مراسم بدرقه او نبودم و در گردهمایی ترحیم وی غایب خواهم بود.

بی­شک، فردا در مجلس ترحیم دکتر اسلامی، سالن از جوانانی پر خواهد شد که بسیاریشان را از نزدیک نمی­ شناسم. از آن نشست، آنان می­ خواهند خاطره زندگی مردی را به یاد بسپارند که از نزدیک او را نمی­ شناختند. امیدوارم آن سالن غمبار یادآور مراسم بزرگداشت چهره­ ای باشد که از طرفی عَلم علم برافراشته بود و از طرف دیگر سخت به جغرافیایی به نام ایران دلبسته­ بود. هر چند می­ دانم هر کس به شیوه خود عزاداری می­ کند، اما امیدوارم عزاداران آن سالن، دائماً به ایران و کوره علمی خاموش آن بیندیشند.

در شهری این وجیزه را می­ نویسم که در سال ۱۳۶۷ سوگ­نامه ­ای در فقدان استاد سجادی­نژاد نوشته ­ام؛ نمی­ دانم این تصادف را چه­ گونه تفسیر کنم. در این شهر غریبه ­پرور و بی­ پیشینه، در گستره ۲۵ سال، دو عزیز را از دست داده ­ام، با تلخکامی یکسان.

دل خورشیدی­‌اش از ظلمت ما گشت ملول          چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

درباره نویسنده