سقوط آزاد
شهروندان – محمد هاشمی*:
چگونگی و چرایی سقوط حکومتها و سلسلهها یکی از عمدهترین سوالاتی است که ذهن مورخان را به خود مشغول کرده است و آرا و نظریههای مختلفی از سوی علمای تاریخ درباره زوال و تغییر حکومتها بیان شده است. گروهی از مورخان بر این نظر بودهاند که حوادث تاریخی به اعتبار فردی رخ میدهد و این فرد است که با کنش خود تاریخ را رقم میزند.
در حالیکه دسته دیگری از تاریخنگاران تاریخ را مجموعهای از رویدادهای جمعی میدانند. از نگاه آنها بازیگران اصلی وقایع تاریخی خود حاصل روابط جمعی هستند و هنگامی انگیزههای فردی در عمل به انجام خواهد رسید که جمعی آن را مورد حمایت قرار دهند.
این دو رویکرد مورخان به حوادث تاریخی مبنای اصلی تبیینهای متفاوت وقایع تاریخی از جمله در زمینه سقوط سلسلههاست. درواقع اگر سیر سقوط حکومتها مورد بررسی عمیق و ساختاری قرار گیرد، مشخص میشود که شبکهای از عوامل مختلف زمینهساز زوال یک حکومت میشوند و زمانی که حکومت زوال یافت، آنگاه عامل اصلی سبب سقوط حکومت روبهزوال خواهد شد. در میان عوامل زمینهساز و تسریعکننده زوال یک حکومت میتوان به نقش حاکمان اشاره کرد. کسانی که هنگام سقوط یک حکومت در راس قدرت سیاسی قرار دارند در سرعت و شدت تغییرات سیاسی نقش عمدهای ایفا خواهند کرد، ولی ماهیت تغییرات سیاسی در اثر فرآیند شبکهای از مجموعه عوامل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی رقم خواهد خورد که جامعه را به سمت تغییرات به پیش میبرد.
ایران شاهد ظهور و سقوط سلسلههای مختلفی طی هزارانسال تاریخ سیاسی خود بوده است و پژوهش و بررسی در روند حیات سیاسی حکومتها در ایران شباهتها و تفاوتهایی را در روند ازمیانرفتن سلسلهها روشن میسازد. تعدادی از سلسلهها سالها بود که روند زوال خود را پیموده بودند و تنها به موریانههایی احتیاج داشتند تا با ازمیانبردن آخرین تکیهگاه حاکمان پیکر بیجان حکومت را بر زمین اندازند. نمونه بارز آن را در سقوط سلسلههای هخامنشی، صفویه و قاجاریه میتوان مشاهده کرد. در مواقعی نیز حکومتها هنوز به پایان راه زوال خود نرسیده بودند ولی ظهور رقیبان قدرتمندتر و اشتباهات بزرگ حاکمان بر سرعت و شدت شکستشان میافزود و کار رقیبان را برای بهچنگآوردن حکومت آسانتر میساخت. یکی از بارزترین نمونههای این حاکمان سلطانمحمد خوارزمشاه بود که با اتخاذ سیاستهای اشتباه در برابر هجوم لشکر جرار مغول شکست خود و پیروزی مغولان را مسلم کرد.
محمد خوارزمشاه توانسته بود با غلبه بر حاکمان دیگر نواحی ایران سیطره حکومت خوارزمشاهی را بر ایران مسلم سازد و سودای سلطنتی بیرقیب بر سرتاسر قلمرو شرق اسلامی را در سر میپروراند و حتی با خلیفه عباسی نیز درافتاده و در پی برانداختن خلافت آلعباس بوده. وی دچار آنچنان کبر و غروری شده بود که خود را اسکندر ثانی میخواند و حتی با مشایخ و علمای دینی نیز در افتاده بود. چنانکه در اثر بدرفتاری او بهاءالدین ولد بههمراه خانوادهاش مجبور به مهاجرت از قلمرو خوارزمشاهی شد و شیخ مجدالدین بغدادی به دستور سلطان خوارزمشاه به قتل رسید.
سپاهیان سلطان نیز بههنگام تصرف مناطق مختلف ایران از هیچ جنایت و قساوتی کوتاهی نمیکردند. این در حالی بود که سلطان با وجود تمام ادعایش حتی بر سپاهیان خوارزمشاهی نیز تسلط کامل نداشت و هر لحظه در هراس بود که مورد سوءقصد سپاهیان خود قرار گیرد. به عبارت دیگر سلطانمحمد در حالی که تدبیر و کفایت لازم برای اداره حکومت را نداشت به علت پیروزیهای منطقهای دچار توهم قدرت شده بود و برخوردی تند و زننده با دیگر حاکمان سرزمینهای مجاور و بزرگان کشور داشت و در نهایت سوءسیاست او در برخورد با فرستادگان و بازرگانان مغول روند حمله مغولان را به ایران شدت و سرعت بخشید.
زمانی که قشون مغول راهی جنگ با سپاه خوارزمشاهی شدند، وی روحیه متزلزل وضعیت خود را آشکار کرد و دچار چنان یأس و هراسی شد که برای اطرافیانش نیز تعجبآور بود. اسکندر ثانی! که تا چندی قبل قدرت خود را در عالم بیرقیب میدانست حال چنان درمانده و مایوس بود و حتی به قشون خود اطمینان نداشت که آنها را در شهرهای مختلف پراکنده کرد و از شهری به شهر دیگر میگریخت و با نالهوزاری مردمان را از عظمت و قدرت سپاهیان مغول به هراس میافکند و روحیه آنها را متزلزل میکرد. سرنوشت او بسیار رقتآور بود.
وی در جزیره آبسکون در نهایت درماندگی و بدبختی درگذشت، در حالی که حتی پارچهای برای کفنکردنش نبود و او را در جامهاش به خاک سپردند. (خواند میر، حبیبالسیر، ج ۲، تهران، خیام، ۱۳۳۳، ص ۶۵۲)
پسران او یکی بعد از دیگری به قتل رسیدند و خانوادهاش نیز به اسارت مغولان درآمدند. نحوه تفکر و رفتار محمدرضاشاه پهلوی نیز شباهتهای بسیاری به محمدخوارزمشاه داشت، در حالی که زمینهها و علل سقوط سلسله خوارزمشاهی با سلسله پهلوی کاملا متفاوت است. سلسله خوارزمشاهی در پی حمله قشون متجاوز خارجی از پا درآمد، در حالی که سلسله پهلوی با وقوع یک انقلاب مردمی سقوط کرد. نقطه اشتراک ازمیانرفتن این دو سلسله شباهتهای بسیار میان شخصیت آخرین حاکمان آنهاست که روند سقوط این سلسلهها را سرعت بخشید. محمدرضاشاه نیز در هنگامی که سلطنتش به مخاطره میافتاد فردی بیروحیه و ضعیف بود و هنگامی که در اثر عوامل مختلف داخلی و خارجی قدرتش رو به فزونی مینهاد به فردی مبتکر و خودشیفته مبدل میشد.
شخصیت هر انسانی در سنین کودکی و نوجوانی شکل میگیرد و نقاط قوت و ضعف روحی افراد به مقدار زیادی در اثر شرایط محیطی و تربیتی این دوره زندگی پدید میآید. نحوه تفکر، گفتار و رفتار محمدرضاشاه نیز ناشی از شخصیت شکلگرفته او در سنین کودکی است.
محمدرضاشاه دوران کودکی خود را در محیطی گذراند که دیکتاتوری بر آن حاکم بود. فضایی که ترس و وحشت بر افراد غلبه داشت و شخصیت و تمایلات کودک مورد بیتوجهی قرار میگرفت. کودک در برابر دیکتاتور خانواده که غالبا پدر است شخصیتی ندارد و احساس امنیت نمیکند. از سوی دیگر جداشدن از مادر در سن هفتسالگی و زندگی در کاخ دیگری که برای تعلیم و تربیت محمدرضا مهیا شده بود، ضربهای کاری به روحیه کودکی وارد ساخت که هنوز تشنه محبت مادر بود.
در چنین شرایطی است که کودک در اثر رفتار خشک و دیکتاتورمآبانه پدر دچار هیجان و اضطراب شده، در زمینه عاطفی و اجتماعی به رشد کافی نمیرسد و فردی متزلزل و ضعیفالنفس و فاقد قوه خلاقیت فکری میشود. وی به فردی مبدل میشود که دارای عقده احساس کهتری است و برای نفی این احساس در پی برتریطلبی بر دیگران برمیآید و اینگونه رفتار را در خود نهادینه میکند و از سوی دیگر دوری از محبت مستقیم مادر باعث فلج روانی و ضربه عاطفی کودک شده، او را به فردی سرد و خشک مبدل میکند که به دیگران بیمهر و کمتر مقید به اصول و قوانین اخلاقی است. (حسن فراهانی، روانشناسی شخصیت محمدرضا پهلوی، ماهنامه الکترونیکی دوران، شماره ۲، اردیبهشت ۱۳۸۵)
محمدرضاشاه طی ۳۷سال سلطنت دو شخصیت متفاوت از خود به تاریخ ارایه میکند. وی در زمان ضعف دستگاه سلطنت فردی ضعیف بود که ناملایمات او را به سمت ناامیدی و حتی کنارهگیری از سلطنت سوق میداد. این اتفاق در زمان نخستوزیری قوام و مصدق و به هنگام انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ افتاد.
هنگامی که قوام در فضای آزاد سیاسی پس از شهریور ۲۰ زمام نخستوزیری را به دست گرفت و تلاش کرد تا دخالتهای شاه و دربار را در امور سیاسی محدود کند و حوزه اقتدار شاه را به همان میزانی برساند که قانون اساسی مشروطه تعیین کرده بود، شاه چنان از روند امور سرخورده شده بود که به خاندان سلطنت اعلام کرد که علاقه به کنارهگیری از سلطنت دارد. این اتفاق در زمان نخستوزیری مصدق نیز افتاد. زمانی که مصدق در ۲۵ مرداد کودتای طرفداران شاه را ناکام گذاشت، محمدرضاشاه که برای دورماندن از تبعات شکست کودتا از تهران خارج شده بود، بهسرعت از ایران رفت و از عراق راهی ایتالیا شد و به این ترتیب تاج و تخت خود را رها کرد و گریخت و تنها پس از کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت ملی دکتر مصدق بود که به ایران بازگشت.
اطرافیان شاه در خاطرات خود اذعان میکنند که اگر مخالفان شاه در ۱۵ خرداد ۴۲ بهجای رادیو به سمت کاخ شاه به حرکت درمیآمدند، شاه از ایران میگریخت و تنها سماجت علم؛ نخستوزیر؛ در سرکوب جنبش ۱۵ خرداد بود که مانع از فرار شاه شد. در انقلاب اسلامی سال ۵۷ نیز شاه باز روحیه متزلزل خود را نشان داد.
وی که عامل اصلی در ایجاد فضای دیکتاتوری سیاسی بود حال که زمینه بروز و ظهور نارضایتی عمومی علیه دیکتاتوری وابسته فراهم شده بود نه قادر بود که با انجام اصلاحات اساسی اعتماد مخالفانش را جلب کند و نه توانایی مقابله با موج عظیم نارضایتی مردمی را داشت. ماروین زونیس در کتاب شکست شاهانه سه عمل شاه را موثر در شکست اقتدار رژیمش میداند: «سهفرآیند را میتوان در زمره عوامل جدی شکست اقتدار شاه ذکر کرد که هر سه را نیز خود شاه بهوجود آورد. وی حمایت خود را از نظام حکومتی خودش دریغ کرد. برای نجات خودش، نظامی را که خود پیریزی کرده بود زیر ضرب قرار داد. او به مردم ایران اعلام کرد که شخص خودش در قبال مشکلاتی که رویاروی مردم قرار دارد مقصر نیست. او این مشکلات را به گردن نخستوزیر، وزرای کابینه و کارکنان نظام در سطوح مختلف انداخت. اما مردم ایران نمیتوانستند این فکر را بپذیرند که نظام پهلوی، مستقل از چهره اصلی آن، یعنی شاه، در راس نظام است. به عکس، عموما عقیده بر این بود که نظام پهلوی، یکی از جلوههای خود شاه است. وی سالهای متمادی با این اطمینان که توانایی لازم برای اداره امور بدون مداخله دیگران را دارد حکومت کرده بود و پارلمان شاهنشاهی و بوروکراسی دولتی را به ابزاری برای اجرای اراده حاکم خود تبدیل کرده بود، هنگامی که سعی کرد صحنه را بگرداند و بهخاطر نارساییهای حکومت خود نظام را مورد سرزنش قرار دهد، مردم ایران نتوانستند او را مبرا از مسوولیت بدانند. مسوولیت نارسایی نظام، بیشتر متوجه فرمانروایی بود که نظام را پیریزی کرده بود.» (ماروین زونیس، شکست شاهانه، ترجمه عباس مخبر، تهران، طرح نو، ۱۳۷۰، صص ۲۰۷- ۲۰۶)
احساس بهتری در شاه سبب شده بود که او نخستوزیران مقتدر را برنتابد و از هیچ کوششی برای سرنگونی حکومت آنها دریغ نکند. شاه تمام تلاش خود را برای قبضهکردن کامل قدرت در ایران به کار گرفت. شرکتکردن در کودتای خارجی علیه مصدق، به مسلخبردن رزمآرا در روز ترورش به دست فداییان اسلام، دورکردن قوام از عرصه سیاسی، برکناری و تحتنظر قراردادن امینی، تبعید محترمانه زاهدی با عنوان سفیر، تبعید و ترور تیمور بختیار، اولین رییس ساواک، تعدادی از برجستهترین اقدامات شاه برای بهچنگآوردن کامل قدرت سیاسی در ایران بود.
وی که رسیدن پدرش از مقام نظامی و نخستوزیری به سلطنت و سرنگونی سلطنت قاجاریه را همواره بهعنوان یک تجربه درنظر داشت، مانع از قرارگرفتن افراد باکفایت در راس قدرت سیاسی و نظامی ایران میشد. همچنین شاه که مشاهده کرده بود که چگونه متفقین در جنگ دوم جهانی به ایران وارد شدند و به آسانی پدرش را از سلطنت برکنار کرده و او را به مقام سلطنت رساندند و آمریکا و انگلیس دوباره پس از سرنگونی مصدق او را به ایران بازگردانده و از حکومت او حمایت کردند، اعتقاد راسخی به حمایت خارجی پیدا کرده بود و میپنداشت با تکیه بر ارتشی که فرمانده برگزیده خودش در راس آن قرار دارد و مستشاران آمریکایی آن را اداره میکنند، میتواند بدون هیچ مشکلی به سلطنت خود ادامه دهد. اما زمانی که مجبور شد تا فضای سیاسی ایران را در سال ۱۳۵۶ باز کند، امواج نارضایتی میلیونی مردم ایران فرصت بروز پیدا کرد و شاه که تا چندی قبل خود را جانشین کوروش و باکفایتتر از داریوش میدانست و با تملق اطرافیان و پول سرشار نفت و تسلیحات نظامی خریداریشده از غرب خود را ژاندارم و قدرت بلامنازغ منطقه تصور میکرد برای بار دیگر روحیه ضعیف خود را نشان داد و بیماری سرطان نیز به مقدار زیادی روحیه ضعیف او را متزلزلتر ساخت.
وی چنان سرخورده و ناامید شده بود که حامیانش بهخوبی دریافته بودند که قادر به تصمیمگیری نیست. بنابراین زمانی که به این نتیجه رسیدند که مردم ایران و رهبران انقلاب بههیچرو حاضر به پذیرش شاه نیستند دست از حمایت از شاه کشیدند و تلاش کردند که با فرستادن شاه به خارج و بهرویصحنهآوردن دولت بختیار و انجام هماهنگی میان ارتش وابسته به شاه با دولت بختیار از شدت تغییرات سیاسی بکاهند. مدافعات ربیعی، آخرین فرمانده نیروی هوایی پهلوی بهخوبی بیانگر ضعف شاه در برابر آمریکا و روحیه ضعیف او در برابر مخاطرات است.
«… ایشان(هایزر) اول نشست و گفت که ملت ایران و دنیا، دیگر سیستم فردی نمیپسندد و دولت متبوع من، دیگر از شاه پشتیبانی نخواهد کرد و شاه بایستی برود البته مذاکرات به این نحو بود که صحبتهای ایشان ترجمه میشد و به قرهباغی داده میشد و ایشان آنها را در یک کتابچه کلفت یادداشت میکرد [...] گفت که کشورهای اروپایی هم دیگر نمیتوانند شاه را ببینند و شاه را در این سیستم بپذیرند و شاه باید برود… درست مثل خمیری که وا برود. ما جملهای نمیگفتیم، قرهباغی میگفت و ما ترجمه میکردیم. در ارتش، اصولا آموزش سیاسی، به مولایم علی، به کسی داده نشده است… وقتی گفت شاه برود، برای خود بنده یک «شوک» بود که مگر شاه ما را یک ژنرال آمریکایی میتواند بگوید باید برود… به مقدسات عالم در زندگی من بزرگترین ضربه است که تازه فهمیدم اصولا شاه مثل یک ساختمانی است که بر یک چوب پوسیده لغزان سوار است. درست مثل اینکه دم موش را بگیرند و بیندازند بیرون… تا حدودی میدانستم همکاری دارد، اما واقعا نمیدانستم اینقدر هیچ است. وقتی او اینقدر هیچ باشد، من که فرمانده نیروی هوایی هستم، هیچترم». (روزنامه اطلاعات، ۲۳فروردین ۱۳۵۸)
اما شدت و سرعت وقایع در دوران انقلاب به حدی بود که نه ارتش و نه دولت بختیار هیچکدام نتوانستند در برابر انقلاب ایستادگی کنند و حکومت پهلوی در یک سقوط آزاد بهمدت یکسال از اوج قدرت به پایین فرو افتاد. ضعف اراده و قدرت تصمیمگیری شاه و اشتباهات مداوم او سبب اوجگیری سریعتر انقلاب و سرنگونی سلسله پهلوی شد، همانطور که اشتباهات محمد خوارزمشاه روند سقوط خوارزمشاهی را تسریع کرد.
*پژوهشگر تاریخ
شرق