ما نگرانیم
شهروندان:
یک پل هوایی «لعنتی» که دو سر اتوبانی را به هم وصل میکند، محل عبور هر روزه من است که متاسفانه چارهای جز گذشتن از آن برای رسیدن به خانه ندارم. انگار همه چیز دست به دست هم داده تا آن پل با تمام پلهای این شهر شلوغ فرق داشته باشد و تبدیل به یک پل هوایی «لعنتی» شود.
مثلا ساعتی که من از روی پل رد میشوم، هوا دیگر تاریک شده، حوالی اتوبان خلوت است و گاهی من تنها عابر آن اطراف هستم. فکر اینکه سرنشینان ماشینهایی که به سرعت از زیر پایم رد میشوند، اگر کمک بخواهم صدایم را نخواهند شنید یا به یاد آوردن سرنوشت دختری که روی پل مدیریت در اثر ضربات چاقو جان داد، همه فکرهایی است که باعث میشوند از آن پل متنفر باشم و هر روز تنها همراهم وقت گذشتن از روی آن ترس باشد و ترس.
وقتی عکس ۵ سرباز ایرانی را که به گروگان گرفته شدهاند دیدم، یاد خودم روی آن پل افتادم. نمیدانم چرا. شاید به خاطر ترسی که در نگاهشان بود و انگار سعی در پنهان کردنش داشتند. فکر میکنم ترسشان، ترس از مرگ نبود. شاید بیشتر ما از این چنین با افتخار در راه وطن مردن نترسیم. ما این گونه مردن را دوست داریم، چون از کودکی در گوشمان گفتهاند که زیباست که فردی برای آرمانهایش بمیرد. زیباست که کسی از زندگی خودش بگذرد تا دیگران در آسایش باشند و زیباست که سرباز، سرش را در راه کشورش ببازد. برای همین است که فکر میکنم آنها از مرگ نمیترسند. ترسشان برای از دست دادن زندگی است.
حتما همه آن ۵سرباز برنامههایی برای بعد از پایان خدمتشان دارند و حالا میترسند که دیگر مجالی برای انجام آنها نداشته باشند. میترسند که هیچ وقت نتوانند شیرینی پایان خدمتشان را به خانه ببرند. بهخاطر از دست دادن تمام اتفاقات ساده و کوچکی که در ادامه زندگی در انتظارشان بوده، میترسند. از اینها و خیلی چیزهای دیگر میترسند و ترسشان هم زیباست چراکه خواستن زندگی با همه خوبیها و بدیهایش زیباست.
همه اینها را گفتم تا برسم به اینجا که، روی آن پل هوایی لعنتی من هم مثل آن سربازها تنها هستم. حس تنهایی همراه با ترسشان را میفهمم. میفهمم وقتی جایی باشی و فکر کنی دیگران از حضورت درآنجا خبر ندارند، میترسی. در آن تنهایی از خود ترس هم میترسی، چون فکر میکنی اگر آنها که باعث ترسیدنت هستند، از احساست خبردار شوند، تو ضعیفتر میشوی. پس سعی میکنی نترسی. سعی میکنی مثل ۵ سرباز ایرانی در آن عکس به زمین زل بزنی و محکم باشی.
اما داستان من از آنجا با آن سربازها متفاوت میشود که من میدانم ۲۰۰متر پایینتر از آن پل هوایی لعنتی یک کلانتری هست و خانهمان هم چند دقیقه با آن فاصله دارد. میدانم میتوانم قدمهایم را سریعتر کنم تا زودتر به آن طرف پل برسم یا صبر کنم کس دیگری هم بیاید تا تنها از روی آن رد نشوم. من میدانم کجا هستم و احتمالا سالم به آخر پل میرسم. اما آنها نمیدانند. شاید در خلوت خودشان فکر کنند فراموش شدهاند یا تصویر خانوادهشان جلوی چشمانشان مجسم شود وقتی که ماموری رفته تا به آنها خبر…
بگذریم! تصورش هم مو بر تن آدم راست میکند. اما ما نباید بگذاریم تنهایی آنها طولانی شود، ما نباید بگذاریم رویاهای آنها تباه شود. با تکرار نام آنها در هر کجا، بهخصوص در دنیای مجازی، به همه میگوییم که آنها رافراموش نکردهایم. آنقدر تکرار میکنیم « free iranian soldiers» تا همان گروهی که تا چندیپیش در فیسبوک صفحه رسمی داشتند و برای فعالیتهایشان تبلیغ میکردند، بدانند تنها یک دولت در مقابلشان نیست، بلکه با گروگان گرفتن سربازان ایرانی، ملتی را علیه خود برانگیختهاند.
صدایمان را بالاتر میبریم و بلندتر میگوییم«سربازان ایرانی را آزاد کنید» تا شاید این فعالیتها به گوش خانوادههای سربازان برسد تا بدانند که ایرانیان بسیاری چشمانتظار بازگشت فرزندان آنها به خانه و کاشانهشان هستند. هر روز نام آنها را در دنیای مجازی تکرار میکنیم تا مسئولان (که این روزها در شبکههای اجتماعی فعالتر از همیشه هستند) برای آزادی آنها بیشر تلاش کنند. تا این ۵ سرباز زودتر به آغوش خانوادههایشان برگردند. تا شاهد «سراوانی» دیگر نباشیم.
آرمیتا رمضانی
شهروند