سنگینی ۲۷ سال «تنگی نفس» روی شانههای زاگرس
شهروندان:
رادیو مثل همیشه روی ایوان روشن بود و همینطور داشت برای خودش میخواند. «روژین» آمده بود لبحوض تا آبی به سر و صورت بچه بریزد. تابستان شروع شده و ۷ روز از اولین ماه آن گذشته بود. هوای منطقه کوهستانی سردشت این وقتسال خیلی خوب است و همه دوست دارند بنشینند روی ایوان و حظ کنند.
شهر روی کوهپایه قرار دارد؛ چیزی شبیه ماسوله اما نه دقیقا مثل آن! از آن شهرهایی است که میشود رفت آن بالا و تکتک خانههای شهر را شمرد. دمدمای ظهر بود که «کاک مراد» حجره را بست؛ دلش شور افتاده بود که نکند سر «روژین» بلایی آمده باشد. از صبح که آمده بود حجره، مدام به خودش میپیچید.
چیزی ته دلش بود که نگرانش میکرد اما نمیدانست چیست؟ به دلش افتاده بود باید زودتر برود پیش «روژین». آخر او ۵ ماهه حامله بود. از وقتی که فهمیده بود باردار است، مدام با کاک مراد بحث میکرد. میگفت که دوست دارد بچه دومشان، دختری مو فرفری باشد و کاک مراد هم راضی نمیشد و میگفت باید یک پسر کاکل زری بیاوری!
آن روز کاک مراد حجره را بسته بود و زودتر از هر روز داشت میرفت خانه؛ سر راه هندوانهای هم خرید؛ آخر ویار «روژین» افتاده بود روی هندوانه. به خانه که رسید همه چیز رو به راه بود. «روژین» داشت حیاط را جارو میکرد. کاک مراد هندوانه را انداخت توی حوض و به او گفت که از صبح دلش شور میزده! بالشش را برداشت و رفت روی ایوان دراز کشید تا خستگی و دلشورهای که هنوز هم تمام نشده بود، یادش برود.
صدای بچهها داشت از داخل کوچه به گوش میرسید؛ صدایی که همیشه مراد را اذیت میکرد، اینبار به گوشش خوش میآمد! بچههای قدونیمقد در آن سراشیبیهای تند کوچه و پسکوچههای سردشت بازی میکردند و هیاهویی بپا کرده بودند. سراشیبیهایی که در تمام کوچه و پسکوچههای شهر سردشت حضور دارند و داخل شهر که قدم بزنی، هیچوقت تنهایت نمیگذارند.
… ناگهان برنامههای عادی رادیو قطع شد و صدایی آشنا که شنیدنش در این سالها عادت شده بود، شروع به صحبت کرد. «علامتی که هماکنون میشنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است، معنا و مفهوم آن این است که حمله هوایی صورت میگیرد. لطفا به پناهگاه…» صدای آشنا شروع به صحبت که کرد، مردم تا ته موضوع را گرفتند! قیامتی بپا شده بود و هرکس به طرفی میدوید، «روژین» بچه را بغل کرد و رفت زیرزمین خانه، کاک مراد هم از روی ایوان جستی زد و اول از همه هندوانه را برداشت و زودتر از باد خود را به زیرزمین رساند. گوشها تیز شده و زمان کشآمده بود و ثانیهها مثل ساعت میگذشت. بچه داشت در بغل «روژین» گریه میکرد. کاک مراد بچه را گرفت و نوازش کرد و بهش اطمینان داد که خیلیزود همه چیز به خیر و خوشی تمام میشود.
صدای اولین انفجار که آمد، مردم نفهمیدند اینبار با دفعات پیش فرق دارد، بوی تند سیر، در فضای شهر سردشت، پیچیده بود. باد وحشی داشت در کوهستان میوزید و بوی تند سیر را با خود به این طرف و آن طرف میبرد، از سراشیبیهای سردشت به راحتی بالا میرفت و از روی دیوارها به داخل خانهها میپرید و به راحتی داخل پناهگاهها میرفت. بوی سیر به خانه کاکمراد هم رسید…
تقاطع هیروشیما و حلبجه
سه تا پرچم خود را به دست باد سپرده بودند و کرشمهکنان و خرامان، زلفهایشان را در باد پریشان میکردند. چشمهایم مدام این همآغوشی «باد و نماد» را دنبال میکرد. درست آمدهام. این سه پرچم همانهایی است که نشانیاش را قبلا گرفته بودم. برخلاف شیب راه میرفتم و به زحمت خودم را به بالا رساندم و درست جایی ایستادم که تقاطع «هیروشیما» و «حلبجه» است.
حالا که به اینجا رسیدم و در تقاطع تاریخ، قدم میزنم آن همآغوشی عاشقانه «باد و نماد» رنگ باخته و نمود دیگری یافته است. پرچمها دارند به خودشان میلرزند و از سرور و پایکوبی و عشقبازی، خبری نیست. دارند شیون میکنند و دل ریششدهشان را مدام به نمایش میگذارند. یک لحظه که در تقاطع «هیروشیما و حلبجه» بایستید، انگار صدای شیون چندصد هزار آدم را باد، به همان راحتی که بوی سیر را به این طرف و آنطرف میبرد، به گوشتان میرساند.
قالب تهی میکنید و لبهایتان خشک میشود و ترک میخورد! حالا این سه پرچم جایی ایستادهاند که تحمل ایستادن در آنجا برای هر آدمی چنان سخت است که در یک لحظهاش موی سپید میکند و زهرهمیترکاند! تقاطع «هیروشیما و حلبجه» جای مرتفعی از شهر سردشت را به خود اختصاص داده است.
شهری که در مرز استان آذربایجانغربی، استان کردستان و کشور عراق قرار دارد و ۷ تیر ۱۳۶۶، چهار بار از سوی هواپیماهای رژیم بعث عراق، با حملات شیمیایی مواجه شد. مادهای که در این حمله مورد استفاده قرار گرفت، گاز خردل بود. مادهای قهوهای رنگ با بویی شبیه بوی سیر!
خیابان هیروشیما و خیابان حلبجه در جایی همدیگر را قطع میکنند که ساختمانی با آجر سفالی بنا شده و روی تابلوی آن نوشته است؛ «کلینیک تخصصی مصدومان شیمیایی سردشت»؛ این کلینیک بعد از آن تاسیس شد که میزان صدمات ناشی از حمله شیمیایی به سردشت، مشکلات بسیاری را برای ساکنان این شهر به وجود آورد. شهری مرزی که ساکنان آن سالهای جنگ را در وحشت زیاد به سر بردند و اگر دیگران در تهران و مابقی شهرها، هر از گاهی زیر آتش گلوله بودند، آنها روز را با احتمال حمله هوایی یا موشکی به شب میرساندند و شب را هم با همین دلهره، صبح میکردند.
«کلینیک» نام خوش آوازهای دارد اما اهالی شهر، نقدهای تندی به آن دارند. آنها درباره این کلینیک میگفتند: معمولا درش بسته است و کسی در آن ویزیت نمیشود مگر اینکه هر از گاهی، گروهی از سوی یکی از نهادها یا سازمانها به شهر بیایند و در این کلینیک به روی مصدومان باز شود. سردشت حالا حدود ۱۱۲هزار نفر جمعیت دارد. جمعیتی که در آن سالها، سالهایی که جنگ بود، کمتر از ۲۰ هزار نفر تخمین زده میشد.
آن روز وقتی حمله شیمیایی به سردشت شد، حدود ۸هزار نفر مصدوم شدند و ۱۳۵ نفر هم بر اثر آسیبهای حاصل از گاز خردل، به شهادت رسیدند. اما اینها تمام آسیبهای موجود نیست. آن آسیبها، هنوز هم ادامه دارد. دکتر سیدهسامره علوی، متخصص بیماریهای اعصاب و روان که به صورت داوطلبانه یک روز را در سردشت گذرانده و بیماران این شهر را ویزیت کرده است، درباره این موضوع به «شهروند» گفت: بیماریهای ناشی از حمله شیمیایی سردشت، فقط به این زمینه محدود نمیشود.
زمانی که ما بیماران این منطقه را ویزیت میکردیم، با موارد مختلفی از آسیبهایی مانند ترسهای مرضی (فوبیا) و مواردی از ایندست، روبهرو شدیم که ناشی از جنگ است. من در بیماران خودم به وفور با افرادی مواجه شدم که هنگام حمله، در خواب بودند و با صدای انفجار بیدار شدهاند یا زیر آوار مانده بودند. این گروه اکنون در حالی زندگی را سپری میکنند که از صدای ترکیدن یک بادکنک یا هر صدای مشابهی میترسند و زیر میز پنهان میشوند. بیمارانی را دیدم که از «در» میترسند یا افرادی که به افسردگی حاد و شدیدی دچار شدهاند. وی افزود: یکی از مواردی که در افراد حدود ۳۵، ۳۶ ساله به وفور مشاهده کردم، شیوع MS در آنها بود، البته نمیتوان به صورت دقیق و از نظر پزشکی این موضوع را به حملات شیمیایی مرتبط کرد اما این احتمال هم وجود دارد که شیوع این بیماری بین افرادی که در آن مقطع کودک بودهاند به دلیل نوع موادی باشد که در حمله شیمیایی استفاده شده است، به هر حال درباره این موضوع باید تحقیق شود تا بتوان نظر دقیقی ارایه کرد.
مدعی شیمیایی
داخل شهر که راه بروید، مردان و زنانی زیادی را میبینید که رنگ بر چهره ندارند، زیر چشمهایشان گود افتاده و در برخی از آنها، آسیبهای پوستی نمایان است. با این حال شهر فقط از بقایای حمله شیمیایی، رنج نمیبرد. هرسو افرادی را میبینید که به نظر میرسد، ممری برای اعاشه و درآمد ندارند! یک پای معیشتشان میلنگد و مجبورند، به سوی مرز حرکت کنند تا شاید در این راه فرصتی برای ادامه زندگی پیدا کنند. جالبی سردشت و درکل مرز غربی، این است به راحتی ارتباط برقرار میکنند. اینجا با هرکس که در کار مرز است بنشینید، سفره دلش برای بازگفتن دردها، پهن است و هیچ ابایی از گفتن تنگناهای زندگی مرزی ندارند!
فقر در سردشت، سردستیترین موضوعی است که با آن برخورد میکنید اما این فقر باعث نمیشود مردمان این خطه، بخیل باشند. مهمانشان که بشوید، تمام آنچه دارند را در طبقاخلاص میگذارند. وقتی با شهروندان صحبت میکردم، یکجا در این شهر با محافظهکاری برخورد کردم، آن هم زمانی که جوانی حدودا ۲۵ ساله که تازه ازدواج کرده بود، از پارازیتهای ماهوارهای به شدت گله داشت. میگفت: پارازیتهای زیادی در شهر سردشت، منتشر میشود که روی سلامتی ما تاثیر میگذارد بهویژه اینکه همه میگویند؛ امکان ناقص به دنیا آمدن فرزندانمان هم هست؛ من تا چند وقت دیگر بچهدار میشوم و واقعا از این موضوع نگرانم؛ نمیدانم باید چه کنم؟ و تقصیر من در این میان چیست؟ بعد شروع کرد به آمار دادن از بچههایی که دور و اطرافش افلیج به دنیا آمدهاند.
در این هنگام مرد دنیا دیدهای که موی سیاهی در سر و صورتش دیده نمیشد، به کردی حرفهایی به او زد که نطق جوان کور شد. در سردشت گروهی قرار دارند که به آنها میگویند؛ «مدعی شیمیایی»! نهادهای ذیربط معتقدند؛ آنها ادعا میکنند اما هیچ مدرکی که نشان دهد، تحتتاثیر مواد شیمیایی بودهاند، وجود ندارد.
مصطفی اسدزاده از بازماندگان حمله شیمیایی به سردشت است، او در روز حمله شیمیایی به سردشت، در عرض ۲۰ دقیقه، ۹ نفر از اعضای خانوادهاش را از دست داد و خود و همسرش نیز در معرض گاز خردل قرار گرفته و مجروح شیمیاییاند. حالا او رئیس انجمن دفاع از مصدومان شیمیایی است.
انجمنی که برای احقاقحق مصدومان آن حادثه، ایجاد شده. اسدزاده حرفهای مسئولان را رد میکند. رئیس انجمن دفاع از مصدومان شیمیایی در این زمینه به «شهروند» گفت: برای نظر مسئولان احترام قایلیم اما آنها اشتباه میکنند و به خطا رفتهاند! مطابق گزارشی که روز ۸ تیر ۱۳۶۶ یک روز بعد از حمله شیمیایی عراق به سردشت، از سوی جمهوری اسلامی ایران و توسط وزیرخارجه وقت (دکتر ولایتی) به سازمان ملل متحد ارسال شده است، ۸هزار و ۳۶ نفر در این حادثه مصدوم و ۱۳۵ نفر شهید شدهاند و با گذشت حدود ۲۷ سال از آن زمان، فقط یکهزار و ۴۰۰ نفر تحتپوشش نهادهای ذیربط قرار گرفتهاند.
اسدزاده توضیح داد که نهادهای مسئول مابقی افراد را جزو مدعیان حمله شیمیایی میدانند و با توجه به اینکه گزارش رسمی در آن مقطع از سوی دولت جمهوری اسلامی ایران منتشر شده، مدعی نامیدن بقیه افراد، قابل توجه است. نکته مهمی که رئیس انجمن دفاع از مصدومان شیمیایی، تاکید دارد و اعضای انجمن او نیز همراهیاش میکنند، کمکاری کلینیک مصدومان شیمیایی سردشت است.
اسدزاده گفت: این کلینیک متاسفانه، روزبهروز وضع بدتری پیدا کرده است. کلینیکی که در ۲ سال اول خوب عمل کرد و برای خودش آزمایشگاه، داروخانه و پزشکمتخصص داشت، این روزها در رکودی عجیب و سوالبرانگیز به سر میبرد و ۲ روز در هفته با پزشکی معمولی، مصدومان را ویزیت میکند.
نکته با اهمیت دیگری که اسدزاده به آن اشاره دارد و به این دلیل که به نمایندگی از ۸ هزار نفر، صحبت میکند به طور طبیعی باید مورد توجه مسئولان قرار گیرد، کمتوجهی به مصدومان شیمیایی است که این روزها، از قبل خیلی بیشتر به چشم میخورد. وی درباره این موضوع گفت: مجلس شورای اسلامی قانونی را مصوب کرده است، تا زمانی که یکنفر هم به عنوان مدعی وجود داشته باشد باید کمیسیون پزشکی تشکیل شود و به درخواستهای آنها رسیدگی کنند اما این عمل در سردشت به کندی صورت میگیرد و حق عده زیادی از مصدومان شیمیایی، پایمال شده است. متاسفانه کمیسیونها هم وقت کافی برای معاینه مصدومان شیمیایی صرف نمیکنند طوریکه برای ۳هزار نفر جمعا حدود ۸ ساعت وقت گذاشتهاند که وقتی محاسبه کنید به هر مصدوم، کمتر از ۱۰ ثانیه وقت میرسد. ما بارها این را گفتهایم که بسیاری از مصدومان شیمیایی، از درون فرو پاشیدهاند و باید تحت بررسی بسیار تخصصی و طولانیمدت قرار گیرند.
شهری کمی دورتر
داشتم از سردشت به سمت پیرانشهر میآمدم. پیچهای تند جاده، خطر غلت خوردن درون دره، همهوهمه، طبیعت این منطقه را در عین زیبایی خطرناک ساخته است. پیرانشهر هم وضع خوبی ندارد، فقر و کار مرزی، آنجا هم شایع است. گفته میشود در این مناطق، ۱۵ تا ۱۷درصد از اهالی که مرتبط با مرز هستند، وضع نسبتا قابل تحملی دارند، چند درصدی هم در ادارات دولتی مشغولند اما بقیه در تنگنا و سختی، روزگار سپری میکنند.
امکانات درمانی و … در پیرانشهر، نصف سردشت است اما آسیبهایی که در سردشت وجود دارد، چنان است که کسی به این وضع، اعتراض نمیکند. آسیبهایی که فقط از حمله شیمیایی به وجود نیامده است. مطابق گزارشی که نهادهای رسمی منتشر کرده و در اختیار «شهروند» قرار گرفته است، سردشت در طول جنگ تحمیلی، ۶۹ بار با حمله موشکی و توپخانهای روبهرو شده است. این شهر در سال ۶۵، ۱۷هزار و ۸۸۰نفر جمعیت داشته که با احتساب ۶.۵ درصد رشد سالانه جمعیت (براساس ادعای فرمانداری سردشت) در سال ۱۳۶۶ یعنی درسال حمله شیمیایی به این شهر جمعیتش حدود ۱۸هزار و ۸۰۰ نفر بوده است و زمان حمله شیمیایی ۴۲درصد جمعیت شهر آسیب دیدهاند.
مصطفی اسدزاده، رئیس جمعیت دفاع از مصدومان شیمیایی درباره این موضوع گفت: دلیل آسیب زیاد در این حملات، این است که مصدومان در زمان حمله شیمیایی زمانی آسیب میبینند که در معرض مواد شیمیایی قرار گیرند. جمعیت سردشت در آن زمان طوری بود که همه با هم رابطه داشتند و هر وقت شهر موردحمله قرار میگرفت، تمام مردم به محل اصابت هجوم میبردند تا کمک کنند؛ اینبار نیز مردم همان کار را کردند، در صورتی که کسی نمیدانست بمباران، شیمیایی بوده به همین دلیل درصد بالایی در معرض مستقیم مواد شیمیایی قرار گرفتند و آسیبها بسیار بالا رفت و امروز جانبازان شیمیایی زیادی از آنروزها به یادگار ماندهاند و به سختی روزگار سپری میکنند. نهادهای مرتبط با موضوع جانبازان شیمیایی سردشت، درباره سوالهایی که از آنها میشود، پاسخگو نیستند. در سردشت سراغ نهاد مستقیم این موضوع رفتیم. ما را از اتاقی به اتاق دیگر پاس دادند تا نهایتا به امور فرهنگی نهاد مربوطه معرفی شدیم.
بست نشستیم و درنهایت فقط کلیاتی نصیبمان شد که از قبل میدانستیم. ترسی در آنها وجود داشت که باعث میشد از کموکیف آمارها صحبت نکنند! هیچکس زیربار ارایه آمار دقیق نمیرفت و فقط این را گفتند که قرار است ۱۴ اسفند امسال کمیسیونی پزشکی در «کلینیک» برگزار شود که ۳۵۰ نفر از مدعیان شیمیایی را تعیینتکلیف میکند. بیرون از سازمان مربوطه، هوا سرد بود. یکی از مراجعان که برای پیگیری امور آمده، رضا امینی، پیرمردی است که بر پشت فرزندش به کلینیک آورده شده. نمیتواند راه برود و حتی صحبتکردن هم برای او کار شاقی به حساب میآید.
حسامالدین شریعتی، مردی است که میگفت متولد ۱۳۵۵ است اما خیلی بیشتر به چشم میآمد. چشمانش حالت خاصی داشت. درون چشمانش سرخ بود و حلقهای از اشک به صورت مداوم در چشمانش دیده میشد. این منظره را در این منطقه خیلی زیاد میبینید. در شهر که قدم بزنید، از این چهرهها به وفور میبینید. اینجا سراغ هر کسی که بروید از بازماندگان حمله شیمیایی است. سراغ یکی از آنها رفتم، با او که دست دادم، لرزههای دستش، به تنم نشست و رعشهام گرفت. برای جوانی که حدود ۴۰سال دارد، این لرزش دست چنان غیرطبیعی است که «زال بودن» برای بچهای «اند» ساله! یادآوری آن روز برایش خیلی سخت بود و پرسیدن از آن حادثه سختتر! وقتی درباره آن روز از او پرسیدم، لحظهای به نقطهای خیره شد، جرأت اینکه او را صدا بزنم و به خودش بیاورم نداشتم.
تصورم این است که اگر کس دیگری هم بود جرأت نمیکرد. گفت و گریهاش گرفت. از صحنههایی که تاولهای درشت روی تن مصدومان مانده بود. از خارشهای بدن که عدهای را مجبور کرده بود روی تنشان چنگ بکشند تا گوشتشان زیر ناخنهایشان جمع شود. از نفسهای بریده کودکی که صدای خرناس داشت و همانجا پیش چشم همه جان داد.
سردشت و… حالا هم همین حالت را دارند؛ پر از مصدوم است؛ مصدومانی که تحت آسیب جدی قرار گرفتهاند، مجبورند هر روز ماسک اکسیژن بزنند. مصدومانی هم هستند که آسیب کمتری دیدهاند و تغییر فصلها آنچنان که برای من و شما خوشایند است، برای آنها خوب نیست. یک فصل برای آنها خارش پوست به همراه دارد و فصل دیگر تنگینفس، زمانی آبریزش شدید چشم پیدا میکنند و وقتی هم درد سراغشان میآید.
آنهایی هم که کمترین آسیب را دیدهاند، این روزها دردهای عصبی دارند و مدام با هم دعوایشان میشود. برادر با برادر، خواهر با مادر؛ و همشهری با همشهری مدام کلنجار میروند. به قول رئیس جمعیت دفاع از مصدومان شیمیایی سردشت، تحقیق و پژوهشی توسط دانشگاه شاهد در این منطقه انجام شده که نشان میدهد، خانوادههایی که در معرض خفیف حملات شیمیایی بودهاند و عضوی شیمیایی به صورت خفیف دارند، جنگ و دعوای بیشتری تجربه میکنند و وضع عصبی بدتری دارند. تازه این حال و روز کسانی است که به صورت خفیف تحتتاثیر مواد شیمیایی قرار گرفتهاند.
افرادی که متوسط و شدید تحتتاثیر این مواد بودهاند؛ به مراتب وضع بدتری دارند. سردشت، پیرانشهر، میرآباد و … هیچکدام از حملات شیمیایی رژیم بعث، بینصیب نماندند و هرکدام کموبیش این حادثه را تجربه کردند اما آسیبها هرجایی، میزان خاص خود را دارد که آسیبهای وارده به سردشت، بیش از سایر مناطق گزارش شده است. پیرانشهر هم همین وضع را دارد. پیرانشهری که وقتی به سمتش بروید، غیر از شباهتهایش به سردشت، جاده پر پیچوخم و درههای بسیار خطرناکی دارد که بعد از گذشت این همه سال هنوز «گارد ریل» برایش نصب نکردهاند تا اگر از بد حادثه در جاده خوابتان برد، به ته دره سقوط نکنید.
جادهای که ۸۵کیلومتر است اما باید ۳ ساعت در آن رانندگی کنید. اینها بخشی از کمبودهای این منطقه است؛ دست روی هر جای دیگر که بگذارید، همینقدر کمبود دارد! حالا سالهاست از آن ماجرا گذشته و مردمان این دیار ۲۷سال از آن زمانه را پشتسر گذاشتهاند. ۲۷ سالی که حتی خیلی قبلترش بسیاری از ما، جاهای امنی بودیم و نه بوی تند سیر به مشاممان میخورد و نه حتی بوی باروت! مردمان این دیار بعد از آن همه درد و مصیبت حالا در پی اثبات خود هستند. اثباتی که حتی اگر به واقعیت هم نزدیک شود، ۵ تا ۱۵درصد جانبازی برایشان به ارمغان دارد.
هوا تاریک شده است. داریم برمیگردیم تهران! ۲ طرف جاده چیزی دیده نمیشود. چشمهایم را که میبندم، تصویر کاک مراد و «روژین» مقابل چشمانم ظاهر میشود. کاک مراد، هندوانهای را زیر بغلش گرفته و «روژین»، دختر موفرفریاش را در بغل دارد. نشستهاند کنار جوی! هندوانه را قاچ کردهاند و دارند میخورند.
کاک مراد با آن هیبت مردانه و سبیلهای از بناگوش دررفتهاش یک قاچ هندوانه برداشته و به سوی من میآید. هندوانه را گاز میزنم، عجب شیرین است! در عمرم چنین هندوانهای با این مزه جادویی نخوردهام، ناگهان بوی تند سیر توی فضا میپیچد. نگران شدهام و به چشمان درشت و سیاه کاکمراد، خیره میشوم. میگوید؛ چیزی نیست همهچیز خیلی زود به خیر و خوشی تمام میشود.
حمیدرضا عظیمی
شهروند