پیراستگی ادیان الهی از خشونت
شهروندان – حسن سیدعرب*:
پرسش درباره خشونت دینی، بدون درک هستیشناسی از خشونت ممکن نیست. الگوی هستی شناسی فلسفی، سبب طرح آراء متفاوت درباره خشونت است. قائلان به خشونت، جهان را برگرفته از گونهای بی ثباتی و تلخی در قالب شر، میدانند و معتقدند که هر وضع انسانی، بهراحتی امکان تبدیل به خشونت داشته و این امکان، تا اندازهای در امور انسانی محقق شده است.
اگر چه تنگناهای انسانی، مستعد تبدیل به خشونت است اما خشونت، نخستین انتخاب انسان در تنگنای اخلاق و اجتماع نیست. ایثار، فداکاری، سخاوت و گزینههای شبیه به آن، این سخن را که خشونت، نخستین و آخرین انتخاب انسان در تنگناها ست، رد میکند.
خشونت، در همه وضعیتها، نسبت مهمی با انسان دارد، اما نباید پارهای امور انسانی، مانند دین را که جوهره آن مسبوق به برون رفت انسان از خشونت است، ازجمله این تنگناها برشمرد. ساحت انسان، در ورای نیازهای اجتماعی، تاریخی و اخلاقی که گاه ممکن است در وضعیتی خاص به خشونت تبدیل شود، ناظر به کمال جویی اوست. آدمی در زیستمحیط خود و نیز در افق متعالی هستی شناسی، جز به حقیقت دلبسته نیست و به هر چه جز آن، دلبسته باشد، مصداق کمبود او محسوب میشود.
نیازمندی انسان، برحسب جستوجوی سیریناپذیر برای نیل به کمال است. رویدادی که در زیست محیط انسان روی میدهد، اگر چه کاملا انسانی است، اما ملاک ارزیابی حقیقت انسان و نسبت او با دین و اخلاق و حتی طبیعت نیست. اگر اینگونه بود، محیط زندگی مطلوب، متضمن بقا و کمال انسان بود درحالیکه اینگونه نبوده و گاه وضع عکس آن، ثمر بخشتر است.
خشونت، حاصل وضع انسان در مسیری است که خود را به تنهایی، تمام جهان فرض میکند. جهانِ برساخته ذهن او، چیزی بیش از محیطی که در آن زندگی میکند نیست. این تصور، فاقد ریشههای متافیزیکی است. با قبول ساحت متعالی انسان، نمیتوان خشونت او را در امری برخاسته از ذات وی دانست.
خشونت، نتیجه است و مقدمات آن، ریشه در حوادثی دارد که آدمی را برای فرار از تنگناها، به خشونت وا میدارد. تفسیر هستی شناختی مبتنی بر شر، گونهای از تلقی خشونتآمیز انسان از طبیعت است. اینکه حوادث طبیعی، مانند زلزله و سیل، مصداق شر دانسته شده، برخاسته از این حقیقت است که خشونت از انسان ناشی میشود. این تصور اگر چه تا اندازهای صحیح است، اما نشاندهنده درکی ناتمام از انسان است.
انسان، خشونت میکند، ولی این صفت برخاسته از ذات او نیست. خشونت، گاه مغلوب است اما استیلاء آن به صورت امر غالب بیشتر به چشم میخورد. خشونت برای ادامه حیات، از فطرت انسان و تمایلات دینی انسان کمک نمیگیرد. گاه دین با متدین، نسبت متباین دارد. منظور از دین در اینجا عام است و به همه ادیان الهی برمی گردد. تصور رایج این است که فعل متدین، برخاسته از دین است. انسان در تنگناها، گوهر خود را مینمایاند و بدون این تنگناها، خشونت و سخاوت یکسان است.
نسبت انسان با دین یا نسبت دین با انسان، در طرح و تحقق خشونت، قابل طرح نیست، زیرا هیچیک خشونت زا نبوده و آن چه بهعنوان خشونت در یکی یا هر دو قلمرو دیده میشود، مسبوق به وضعیتی است که رویکرد به آن، انگیزههای متفاوت دارد. حقیقت انسان و دین خالی از خشونت است. زیرا دین، تنگنا نیست که برون رفت از آن، با خشونت ممکن شود. انسان، در مقابل خود است. «من»، در این فرآیند، بدون تمسک به خشونت، «منِ» تصاعدی و استعلایی است.
منبع خشونت برای «من»، «دیگری» است. نسبت انسان با انسان، خشونت زاست و نسبت دین با انسان، آن را نفی میکند. منظور از انسان، انسانی است که در وضعیتی خاص نهاده است، نه حقیقت او که از حیث ریشه بنیاد شناختی، نفی خشونت میکند. ایمان انسان به خدا، مسبوق به نفی خشونت است، زیرا انسان گاه از قهر و خشونت خود علیه خود، به خدا روی میآورد. «خود»، همان انسان در تنگنا قرار گرفته است.
دین، با نفی خشونت، انسان را از تنگنا نجات بخشیده و به فراسوی «اکنون»، سوق داده است. انسان، فرد است اما خدای دین، جمع است. منبع خشونت در مقابل دین، مقهور مانده البته جز وضعیتهایی که انسان برای نیل به نفع خود، تلقی دینی از آن کرده و آن را عین دین دانسته و دیگران را برای صدور رأی صواب، به خشونت و قتل، ترغیب کرده است. درحالیکه حقیقت دین، در ورای سود و نفع بشری، هویتی مستقل و معنوی دارد.
فرض خدایان متعدد، برآمده از لذت سودانگارانه انسان برای نیل به منافع خود است. تنها در این فرآیند، میتوان خدایان را متعدد فرض کرد درحالیکه در دین حقیقی، کمال و نفی خشونت از یک خدا سرچشمه میگیرد. انسان گاه برای فرار از قهرطبیعت، به خدای طبیعت پناه برده و او را پرستیده است.
چنین رجوعی، به خدای حقیقی ادیان نیست. انسان براساس دین خود ساخته، مرتکب خشونت دینی میشود و نمیتوان این گرایش را در نفی ادیان حقیقی بکار گرفت. قتل انسان توسط انسان، براساس مجوز دینی نیست، بلکه بر اساس تفسیر خود بنیاد از دین است. انسان، قاتل خود و غیراست و این همآوردی، گاه مقدس برای خود و گاه نامقدس برای آنکه کشته شود، پنداشته شده است. انسان هر گاه خود را از دست یافته احساس کرده، به دستاندازی در قلمرو غیرپرداخته و خونریزی کرده است. این نفوذ، ممکن است با تمایل دینی صورت گرفته باشد، اما چنین دینی، الهی نبوده و برآمده از نوعی تعلق مبتنی بر سود، حتی نسبت به دین است.
آن چه در دین الهی و نه انسانی، انگیزه اصلی جهاد دانسته شده، با هجوم و غارت انسانهایی که جنگ برای آنها وسیله نیل به منافع بوده، متفاوت است. کسانی که عمل انسانی برآمده از دین خود ساخته را مسبوق به حقیقت دین میدانند، خلط میان پارهای از باورهای ناصواب دینی متدینان و حقیقت دین کردهاند. در آن چه برای انسان در تاریخ جنگ، شور حاصل از خشونت معنا شده، برآمده از خود بنیادی اوست. نسبت جهاد در ایمانِ برآمده از دین حقیقی با دین کاذب، متفاوت است. زیرا یکی جهاد علیه خشونت و دیگری قتال به نفع خشونت است.
پیش از نسبت خشونت به دین، باید منظور خود را از دین معلوم کرد. حتی خشونت و بنیادهای اساسی آن نیز نیاز به تعیین هویت دارد. دین، تمام ربط انسان به خدا است. تلقی اجتماعی، برای آنکه دین را منبع خشونت قرار دهند، گونهای خطا در روش است. این خطا، نقش سازنده عوامل تاریخی و اجتماعی را به فراموشی میسپرد.
عناصر دینی، نقش اساسی در تبیین نفی خشونت دارد. هیچیک از قائلان به خشونت دینی، به متن دین بهعنوان منبع خشونت، استناد نکردهاند. اگر مطالبی هم از این قبیل نقل شده، مسبوق به فقدان درک جامع و صحیح از دین است. اگر چه ادیان الهی، دست کم از حیث زمانی با یکدیگر تفاوت دارند، اما جوهره آن واحد است. از اینرو، حکم بر هر کدام، خود بخود شامل همه آنها میشود. تفاوت آنها تنها در پارهای از مسائل است که تا اندازهای زمانمند بوده و آن هم به تخاطب با مسائل مردمان روزگار خود باز میگردد. نسبت خشونت به دین، تفسیر سیاسی از دین بر اساس رهیافت ایدئولوژیک است. چنین تفسیری بسیار رایج است، اما نمیتوان آن را بهعنوان تبیین هویت و حقیقت دین دانست.
تفاوت ادیان، الزام آور برای خشونت نیست، بلکه نفی خشونت است، زیرا با رفع نیاز عصری انسان، طریق برونشو وی را از تنگنای وضع خود برآورده فراهم کرده است. تفسیرهای ناصواب و مبتنی بر استفاده نادرست از دین، بر اساس میزان درک و فهم از دین، خود را نمایان میکند. قتل، بهعنوان حکم دین، برای نفی خشونتی است. قتل توأم با خشونت، توسط کسانی که با ابزارهای متنوع خشونت، انسان را میکشند، اقسام متفاوت دارد.
قتل در دین، برای منع قتل و نفی خشونت صورت میگیرد. نمیتوان تفسیری واحد از این دو فعل بهدست داد. این سطحی نگری نشان میدهد که قائلان به خشونت دینی، در بررسی صورتِ فعل، به حکم واحد رسیدهاند درحالیکه ماده و صورت آن دو براساس دو تصور متفاوت است. دین، متاثر از انسان نیست تا از این رو معنای قتل در آن، برابر با قتل مبتنی بر خشونت باشد. دین و انسان اگر چه به هم نزدیکاند، اما وجه تمایز آن دو از هم، فعل انسانی و فعل الهی است و نمیتوان این دو را بر یک منهج تفسیر کرد. تنگناهای انسانی، بیش از خشونت به انسان نزدیک است.
رویکرد تحلیلی- تاریخی به دین نشان داده که پدیدار دین تا اندازه زیادی موجب شده تا صدمات ناشی از خود جهانپنداری انسان که ناشی از ایدئولوژیهای وهمی است، کاهش یابد. ساختارهای سیاسی نیز تلاشهای قهرآمیزی برای نفی خشونت انجام داده، اما برعکس گاه موجب توسعه خشونت شده است. اصالت نفی خشونت در دین، قابل انتقال به هیچ حوزه برساخته بشری نیست. نفی خشونت دینی تا آنجا بوده که بهرغم تمایز دین از ساختار تاریخی و اجتماعی و اخلاقی، باز دیده میشود که دین منقطع از آن نشده و موجب تحکیم جامعه عاری از خشونت بوده است.
کسانی که شرور طبیعت را برآمده از جنگ خدایان میداند، پیداست که مبدأ جهان را همه خدایی دانسته که این فرض، با درک عقلانی از هستی منافات دارد. بنیادهای هستیشناسی، دخالت مستقیم در این بررسی دارد. وحدت هستی، مبین این نکته است که جهان جز به اراده یک خدا بر پای نیست و چنین جهانی نمیتواند عرصه جنگ خدایان باشد و خشونت از آن ناشی شود. ادیان الهی، حق است و در جهان شناسی برآمده از این حق، همه چیز، حق است و از اینروست که نمیتوان فرضِ غیرکرده و با خشونت آن را مطرود دانست. دین اسلام، عنوان آیین جمعی تسلیم به خداوند بوده و منحصر در یک دین نیست.
در اسلام، نفی خشونت با نهاد دین، مهار شده و پیش از آنکه تسری یابد، آن را طرد کرده است. هنجار نفی خشونت، از راه خشونت نیست. خشونت، تنها در قالب دین و بدون خشونت، نفی شده است. شریعت، منبع حقوق است و بخشی از توان خود را در نفی خشونت، با رویکرد به قانون مداری صورت داده است. نظامهای حقوق در عهد معاصر، توانسته تا اندازه زیادی با الهام از دین، حتی خشونت در رفتار اجتماعی و در صورت کلان، خشونت در رفتار دولتها را مهار کند. معهذا دین در طول تاریخ خود، با نفی خشونت، از ساخت یافته شدن خشونت، جلوگیری کرده است. ادیان در عهد تمدنی جدید، بیش از گذشته نشان دادهاند که قانون تا چه اندازه توانسته خشونت را نفی کند. پشتیبانی دین از تمدن، ناظر به این معنا است که در عهد معاصر، دین پایان نیافته و در عرصه قانون، به شرایع آسمانی نیاز است.
*نویسنده و دین پژوه
شهروند