سوراخ بزرگ در مخزن بخار
شهروندان – محمدمَهدی حسیننیا:
بگذارید با هم روراست باشیم. حقیقت این است که از دومین دقیقه تاریخ بشریت، آدمها با وجود تمام پیشرفتهای کوچک و بزرگشان، در بعضی جنبهها مدام افت کردهاند. یا لااقل اگر بیانصافی نکنم زیاد فراز و فرود داشتهاند.
حتی در خود مفهوم انسانیت. میگویم دومین دقیقه چون احتمالا تا پایان اولین دقیقه هنوز آنقدر مبهوت بودهاند که شروع نکرده بودند به «آدمبازی» درآوردن و همهچیزشان برای یک دقیقه در طول تاریخ آرام و باوقار مانده بود! بههرحال میخواهم به جرات ادعا کنم که در بعضی مسائل، لااقل دریک قرن گذشته، نه، دیگر آخرش در دو سه دهه گذشته ما بدون هیچ شک و شبههای فقط و فقط نزول داشتهایم. یک سقوط الکی!
نمیخواهم بحث فیزیولوژیک راه بیندازم. خلاصه حرفی که قرار است الان از خیرش بگذرم این است که در بدن هر آدمی یک شبکه بسیار درهمتنیده و پیچیده اعصاب وجود دارد؛ یکسری گیرنده عصبی که باید یک تکانههایی را بگیرد و واکنش نشان دهد. آن وقت به آن رشته اعصاب، گیرنده عصبی سالم میگویند. بیرون از دنیای رگ و عصب و سلول هم همینطور است. یعنی یک تکانههایی در دنیا هستند که در زندگی بشر رِسِپتور و گیرنده مشخص دارند. این طوری آدم سالم هم آدمی میشود که نسبت به این اتفاقات واکنش به موقع و مناسب داشته باشد. به موقع دریافت کند، به موقع ادراک کند و به موقع عکسالعمل نشان بدهد.
ما افت کردهایم. گیرندههایمان دیگر درست کار نمیکند. البته شفافترش این است که بگویم گیرندههایمان کلا کار نمیکند؛ پدیدهای که لااقل تا دو سه دهه پیش به این شدت نبوده. بگذارید دایره مورد بحثم را به آدمهایی محدود کنم که در مرزهای جغرافیایی قراردادی که همینطوری چندهزار سال است نامش ایران است زندگی میکنند و تنها گاهی حرفم را به تمام مردم دنیا تعمیم بدهم. کلا دیگر هیچ چیز روی ما تاثیر خاصی نمیگذارد. قبلترها یک طور دیگر بود. مردم حساس بودند. فعال بودند. نه اینکه همهچیز ایدهآل بوده باشد، اما لااقل اینقدر هم منفعل نبودند. یعنی میخواهم بگویم یک زمانی در این دنیا بوده که مثلا یک شخصی از یک جایی میآمده و یک شعر میگفته، یک تابلوی نقاشی میکشیده، داستانی مینوشته یا آوازی، ترانهای، چیزی میخوانده. سخنرانی میکرده، بیانیه میداده، چند نفری توی کافه جمع میشدند و بعد نتیجه گپ و گفت و احتمالا مطالعاتشان را توی روزنامهای، جایی چاپ میکردند و بعد بوم! مثل بمب صدا میکرده و به دنبالش همان یک داستان کوتاه ساده، یا آهنگ متفاوت و جالب موج بزرگی راه میانداخته که به تبعش هزار و یک جور جریان مختلف درست میشده. کلی موافق و مخالف پیدا میکرده. کلی آدم پیرو برایش به وجود میآمده و کلی هم آدم راه میافتادهاند و شبانهروز تلاش میکردند تا مقابل مثلا تابلوی نقاشی و سبک جدید فلانی سبک و اثر دیگری را جایگزین کنند. در مقابل نطق سیاسی و نظرات جدید آن دیگری حرف تازهتری بزنند، نقد کنند، رد کنند؛ اتفاقی که البته هیچوقت در کشور ما به آن صورت سابقه چندانی نداشته. اما تاریخ اروپای قرون ۱۸، ۱۹ و ۲۰ دیگر یک جاهایی گندش را درمیآورد بس که همه تاثیرپذیرند و فعال. بهخصوص از هنر. اما الان اروپا هم انگار کمی شبیه ما شده. روزگاری مردم با دیدن یک نمایش، با خواندن یک کتاب، با شنیدن یک ترانه یا حتی یک سخنرانی، سرنوشت کشورشان را هم عوض میکردند، جان میدادند، تلاش میکردند. حالا اما هیچ. هیــــچِ هیچ!
به طور مشخص در جامعه ما هیچ چیز به اندازه اوضاع اقتصادی و معیشتی فرمانروایی نمیکند. بدتر اینکه اقتصاد پویا و شرایط معیشتی مناسبی هم در سطح عام به چشم نمیخورد. دستگاههای فرهنگی و رسانهها خوب یا بد، مستقل یا وابسته، تاثیر عملی کمرنگی دارند و هیچ محرکی مردم را به شور و هیجان وادار نمیکند. اوضاع سیاسی هم برای نسل من چنگی به دل نمیزند. خدا را شکر تمام نسلهای این مملکت خودشان را نسل سوخته میدانند. نسل انقلاب و درگیری، نسل جنگ و سازندگی، نسل اصلاحات و کشمکشهای بیپایان احزاب و گروهها و گروهکهای مختلف؛ در واقع بهخصوص در دهه گذشته نسل جوان این کشور بخش زیادی از انرژی و نیرویش صرف دعواهای پرسروصدای کمفایده شد و حالا نسل چهارم این نظام جمهوریاسلامی که هیچ کدام اینها نیست. نه در سازندگی است، نه در جنگ. به قول عزیزان «سخت» است و نه موج تازهای در راه است تا ما را با خودش ببرد و دنیای جدیدی برایمان تصویر کند یا نکند.
برای اینکه مطلب شرح و بسط مناسبی داشته باشد لازم است زمینهها را از هم تفکیک کنیم. بُعد سیاسی را جدا نگاه کنیم. به عنوان یک نسل چهارمی شاید اولین تصویری که از اوضاع سیاسی کشورم داشته باشم تصویری بههمریخته و مملو از خطقرمزهای درهمتنیده باشد. خطقرمزهایی که در هم دخول میکنند، حیطههای همدیگر را به چالش میکشند و دست آخر خروجیشان میشود پیچیدگی بیشتر شرایط در تمام ابعاد خرد و کلان. سیاست رایج در سطح عام جامعه و برداشت و تحلیل مردم از آن، از طرفی سطح گسترده و بعضا عمق زیادی هم دارد اما تاثیر آن در سطح فرهنگی مردم، در ادبیات و گفتمان مردم، در نگاه و نگرش مردم به لایههای عمیقتر و انتزاعیتر زندگی تاسفبار است. هرچند بعضا باید خوشحال باشیم که مردم از ادبیات سیاسیون و نگاه و نگرش آنها الگوبرداری نمیکنند!
در واقع شاید چون در یک نگاه کلی مردم ما بدون اینکه از پشتوانههای فکری و نظری عالم سیاست آگاه باشند یکمرتبه خودشان را در هزارتوی پیچیدگیها و وقایع عجیب و غریب سیاسی دیدند گاهی در اوج آگاهیاند، گاهی درنهایت ناآگاهی؛ شاید به همین خاطر باشد که عقاید و افکار سیاسی جامعه، به جز راهپیماییهایی که همیشه برای مردم ترتیب دادهاند، نمود عملی خاصی در سبک کلی و جزیی زندگی ما ندارد.
خیلی هم که به گذشته برنگردیم و در همین تاریخ معاصرمان به کندوکاو بپردازیم، رگههایی از جنبوجوش اجتماعی میبینیم. بهخصوص در عصر مشروطه. به هیچوجه قصد تکرار هزارباره آن دوران را ندارم. بحثم روی تاثیری است که همان روزنامههای کوچک با تیراژ کم روی تحرک مردم داشتند. بحثم روی قدرتهای اجتماعی و مردمی آن زمان است؛ روحانیتی که هنوز به معنای امروز نهاد سیاسی نبود و حتی کسبه و تجار بازاری که بعضا شخصیتهای تاثیرگذار و مردمی بودند. حداقل یک زمانی مردم کوچه و بازار هم دغدغه تبلیغ عقایدشان را داشتند. قهوهخانهها و چایخانههای شهر به جای پاتوق بگو و بخندهای همیشگی و الکی و غلیانکشیهای بیسروته محل بحث و گفتوگو بود.
اخبار را رصد میکردند. اخبار را تحلیل میکردند. غلیانکشیدنشان هم از الان پرشورتر بود! شعر شاعر بین مردم شور و هیاهو به پا میکرد، ورد زبان میشد، مثل میشد. جناحهای فکری مختلف نطقهای غرا میکردند. بیانیه میدادند. گردهمایی داشتند. انگار شهر ما امروز شهر خاموشی و سکوت شده. یا مصلحتی که برایمان تشخیص دادند این است که همینطور بیتحرک بمانیم یا مشکل همان فرمانروای مطلق زندگی و فکر و ذهنمان است؛ معیشت و نان شب. نه اینکه هرچه در گذشته بوده خیلی ایدهآل و مطلوب بوده و نفر به نفر آدمها، فلاسفه و اندیشمندان بزرگ بودند؛ نه. ولی امروز که در آن زندگی میکنیم شرایط خوبی نیست.
بدون شک رسانه و هنر با آن همه ظرفیت برای انتقال مفاهیم و اندیشهها و تزریق شور و هیجان و روح تازه به جامعه در سرزمین ما مغفول مانده که این قدر بیروحیم. شاید بزرگترین مشکل هنر معاصرمان این باشد که نفوذی در اقشار مختلف جامعه ندارد. متاسفانه درگیری مردم با هنر درگیری با فکر و فلسفه آن نیست. سینما به عنوان یک شاخه مهم از هنر و یک رسانه تاثیرگذار و البته کمهزینه برای افراد، بیشترین رویارویی را با مردم دارد. اما خروجی آن کجاست؟ فکر برتر مردم از گیشه کدام سینما نشات گرفت؟ سبک زندگیمان در تاثیر مستقیم و غیرمستقیم کدام جریانهای فیلمسازی تغییر کرد. البته خوشحالیم از جریانهای مستقلی که حرف برای گفتن دارند و لااقل روایات خوبی به پردههای سینما میآورند. اما دیگر چه؟ مردم اگر با دید فعالتری خیلی از نمایشهای روی صحنه را میدیدند شاید تصمیم به تغییر سبک زندگیشان میگرفتند. شاید بیشتر میخواندند. پختهتر فکر میکردند، لااقل عمیقتر ناراحت میشدند، زیباتر میخندیدند؛ اما ما دیگر بخار هیچ چیز و هیچ کاری را نداریم. جوگیر بودن اتفاقا یک وقتهایی خوب است اما ما جوگیریمان از پوشیدن یک مدل خاص لباس و زدن یک مدل خاص عینک تجاوز نمیکند. تاثیر اتفاقات سیاسی یک دهه اخیر را نمیشود نادیده گرفت اما واقعا نفر به نفر خودمان سر تا پا رخوتیم. اوج جسارتمان در فعالیتهای اجتماعی مجازی است و عزممان را که جزم کنیم شاید گاهی دست به کارهایی بزنیم که کمی سروصدا به پا کند. نهایت فعالیت اجتماعیمان خریدوفروش دلار و سکه میشود وقتی که تب و هیجانش اقتصاد و سوءمدیریت موجود را بیشتر از قبل تضعیف میکند. منفعت جمعی برایمان یک معنای کاملا بیگانه شده و هیچ ساختار اجتماعی سازماندهیشدهای هم برای ارتباط فعال و پویای مردم جامعه با هم وجود ندارد. و بگذریم که این وسط رسانهای مثل صداوسیما دقیقا مشغول چه کاری است. در تمام این سالها موضوعاتی را که در حوزهشان فیلم و سریال عامهپسند ساخته شده دستهبندی کنیم سرجمع یک کاغذ A5 میشود.
رسانه ما هم حال و حوصله تزریق فکر و اندیشه جدید و شور و حال نو ندارد. اگر یک تصویر واقعی از اکثریت جامعه پیش روی ما وجود داشته باشد که برای نسل چهارم بازگو کنیم که خوب بشناسندش «گیگیلی» ایرج تهماسب است؛ خسته، بیحال و دلخوش به سرگرمیهای کوچک.
آرامآرام و سلانه سلانه با همهچیز طی میکنیم تا ببینیم چه پیش میآید. حالا این وسط نفت بالا برود پایین بیاید، سکه بالا بکشد، پایین بکشد، قانون ساختوساز مسکن یک فرقهایی بکند، چندهزارمیلیارد تومان سرمایه مملکتمان به باد برود، کتابهای مختلف چاپ بشود یا جلوی فعالیت امثال نشر چشمهها گرفته شود، موسیقی آوانگارد زیرزمینیمان شکل بگیرد، هیــچ… هیـــــــچ. ما هیچ تکانی نمیخوریم. نه عاممان، نه خاصمان. ما مدتهاست که از کار افتادهایم، متوقف شدهایم. چرایش را نمیدانم. فقط میدانم که امروز جماعت بیبخاری دور هم جمع شدهایم. البته شاید نه در تمام حوزهها. اما نسل من، نسل چهارم این کشوری که همیشه رویای برتری و بزرگی و استقلال در سر دارد، همچنان دلخوش به اتفاقات است. سبک زندگی امروز جامعه شاید از نظر ظاهری شباهت چندانی به نگاهها و نگرشها و شیوه مرسوم ۲۰، ۳۰ سال گذشته نداشته باشد اما این تغییر را چطور تدبیر کردیم و جهت دادیم؟ نسل ما شاید بیشتر از هر نسل و دورهای ابزار و ادوات رسیدن به ایدهآلهایش را داشته باشد، اما مشکل اینجاست که لابهلای این همه پیچیدگی ایدهآل روشنی برایمان مشخص نیست که به سمتش برویم و خودمان زندگی و فکر و هویت متعالیتری داشته باشیم و هم ایرانمان جای بهتری برای زندگی باشد. نفر به نفر ماست که میشود ایران، وای دریغ از این ما و از این ایران.
بههرحال این یک ادعاست. ممکن است به تعداد آدمهای این نسل بشود مثال نقض یا مهر تایید پیدا کرد. نسل آونگوار من گاهی تاب میخورد به سمت عمیقترین نگاهها پختگی زودرسش را بروز میدهد و کمکم زمینه حضور موثرش را فراهم میکند و گاهی تاب میخورد سمت یأسی که ریشه در گذشته پریشان و آینده مبهمش دارد.