ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
تاملاتي در 30 سالگي و آنچه 30 ساله‌ها به آن مي‌انديشند

شروعی بر پایان جوانی

شهروندان – علیرضا نراقی:
دیگر تمام شد. دیگر نمی توان به هر طرف چرخید و شغل عوض کرد؛ از این تفریح پرخطر به آن افسردگی مقطعی تغییر حال داد. دیگر نمی توان دل به دریا زد و هر کاری را امتحان کرد. زندگی جدی شده است؛ روزمرگی، با تعهدات ریز و درشتی که نمی توان از زیر بارشان شانه خالی کرد ما را فرا می گیرد. این سی سالگی است، شروع پایان جوانی.

ابوالحسن داوودی

تا قبل از این احساس زندگی کردن بر طبق طبع و میل دور از دسترس نبود. انسان با میلش پیش می رفت، می پذیرفت و پس می زد. اما درست در نقطه سی سالگی هیچ چیز به اندازه ثبات پررنگ نمی شود. تغییر دیگر ساده نیست. باید سیاست پیشه کرد. چیزهایی را تحمل کرد، برخلاف میل اعمالی را انجام داد و خیلی از کارهای مورد علاقه را نکرد. کم کم به جای آن احساسات وحشی و خام و تحول خواه، به جای آن آرمان ها و زندگی بر مدار میل، سیاست، محافظه کاری و قدم های حساب شده می نشیند. کاری که در آن تا سی سالگی به جایی نرسیدی نباید ادامه دهی، این ندای درونی آن پیری است که نطفه اش در سی سالگی در درون انسان بسته می شود.

اگر این اوصاف را از سی سالگی تجربه کرده باشیم حتما در ادامه احساس نرمی را در خود حس کردیم؛ احساس نرم پایان، اتمام غلبه ما بر جهان و آغاز غلبه قانون غیرقابل تغییر عالم بر ما. شاید از اول هم این احساس که ما بر جهان غلبه داریم توهمی بیش نبود. شاید از اول این ما بودیم که اشتباه می کردیم. اگر از همان هجده سالگی براساس سود و فایده، گرفتن امتیاز و قدرت بیشتر تصمیم می گرفتیم، این قانون نابهنگام نبود و احساس از دست دادن دوران سرخوشی جوانی اذیتمان نمی کرد.

بازگردیم به همان احساس نرم، احساس نرمی که چیزی بین افسردگی، کرختی و تعلیق است. افسردگی از راه سپری شده، کرختی از احساس پایان و تعلیق در میان راه های متعدد و طولانی باقیمانده. این تعلیق چیز بدی نیست؛ بلکه نقطه تغییر حال و هوای ما در سی سالگی و گرفتن تصمیمات تازه و جدی است. دیگر وقت برای تلف کردن ندارم. این جمله ای است که خیلی از سی ساله ها می گویند. دیگر وقت ندارم دیر بر سر قرارهای مهم بروم، وقت ندارم هر شب با دوستانم بیرون بروم، وقت ندارم ساعت ها پای اینترنت بنشینم، وقت ندارم صبر کنم تا همای سعادت بر شانه ام بنشیند اتفاقی مشهور، موفق و ثروتمند شوم، نه وقتی نمانده. سی ساله ها یا در حال ازدواج اند، یا ازدواج کرده اند یا از ازدواج می ترسند، اینها با هم خیلی فرقی ندارد دیگر ازدواج مساله مهمی است چه دوست داشته باشند چه دوست نداشته باشند. دیگر تکثیر خود، تولید یکی مثل خود مهم است. رئیس جمهور که باشد، وزیر اقتصاد و رئیس بانک مرکزی که باشد برای سی ساله مهم است. نه این که سی ساله ها سیاسی اند، نه سی ساله ها نمی توانند ندار باشند و نسبت به نداری خود بی تفاوت و خوشحال، درست برعکس بیست ساله های دانشجو که ندارند و سرخوشانه و دسته جمعی، شهر را می چرخند و می خندند به آن. از این جهت است که سی ساله ها اخبار می بینند و نگران سیاست اند. اگر پدر هشتاد ساله شما هنوز اخبار می بیند، این عادتی است که از سی سالگی در او مانده.

احساس کمبود زمان، احساس این که باید کاری کرد، احساس این که باید از بودن خود به واسطه مفید بودن معنایی تراشید، اگر محافظه کارانه هم باشد، غلط نیست. بر هم زدن و آرمانخواهی بد نیست اما به قدری که در دوران جوانی جهانی بهتر بخواهیم، چیزهای تازه ای را کشف کنیم و این خواستن و تجربه کردن ها درونمان تهنشین شود و بماند.

اما برای رسیدن به همه آن بنیادهای فکری غیرقابل تغییر کودکی، نوجوانی و جوانی باید عقلی عملی و وقتی محاسبه شده داشت. زندگی در چشم انسان به طور مداوم در دام بحران معنا می افتد، احساس می کنیم زندگی برایمان معنایی ندارد، بی ارزش است. این، شاید یکی از اصلی ترین خصوصیت انسان است، بحران معنا، احساس پوچی مقطعی و تلاش برای یافتن دوباره دلیلی برای زندگی، هرچند دروغ یا مبهم. دلیلی که دوباره معنایی تولید کند و آن معنا خود جرقه ای باشد برای حرکت و زیستن. این فواصل و انقطاعات سنی هر یک لحظه ای برای بحران معنا هستند.

آدم ها پس از زیاده روی در هر کاری سرخورده و افسرده می شوند، واکنش طبیعی بدن خستگی و روح افسردگی است. بین بیست تا سی سالگی مدام می دویم، خط عوض می کنیم، افراط می کنیم، افراط می کنیم، افراط می کنیم و… ناگهان در سی سالگی این کرختی و افسردگی به جانمان می افتد. این بحران معنا از پی افسردگی و خستگی تغییر را الزام می آورد، اما نه تغییر در عقاید و شغل بلکه بنیادی تر، تغییر در روش ها، نوع مواجهه با عقاید و نگاه به شغل.

اگر تا قبل از سی سالگی پیدا کردن شغل بهتر موضوع اصلی است، پس از سی سالگی موضوع حفظ شغل موجود است. اگر تا قبل از سی سالگی تن به عنوان موضوعی فراموش شده به دست هر حادثه و تفریح و خوراک پرخطری می افتد در سی سالگی نه این که از بدنمان خوب مراقبت می کنیم، اما بیشتر متوجه آن می شویم و نگرانش هستیم.

سی سالگی یک پایان نیست، یک آغاز است. وقت کم، کارهای زیاد، احساس عقب ماندن ما را وادار به شروع و زایش می کند. شروع به برنامه ریزی، شروع به تولید معناهای تازه، کسب مهارت هایی برای تکمیل خود و تقویت موقعیت اجتماعی. تلخی ها هم در سی سالگی جدی می شوند، مثل هر چیز دیگر در زندگی، تلخی های نظام سلسله مراتبی و بی عدالتی نهفته در محیط کار و جامعه. سنگین است زیر بار هر چیز و هر کاری رفتن. لذا باید آرام آرام سلسله مراتب را فهمید و سعی کرد در این نظام به جایی بالاتر رسید و این آگاهی از واقعیت تلخ و تصمیم تلخ، بازی کردن در زمین پرنفرت بی عدالتی را اغلب در سیسالگی می فهمیم. دانشگاه ها مملو از افراد ۳۰ سال به بالایی است که حالابرای ترفیع گرفتن و بالارفتن از همان نردبان نفرت انگیز برتری جویی به دنبال مدرک اند. اغلب واخورده از رشته های بی ثمری چون هنر و ادبیات و علوم انسانی به دنبال مدیریت و بازرگانی و… می روند، انگار که از درون این رشته ها می توانند پول در بیاورند یا پول درآوردن را بیاموزند. بله سی سالگی از این جور میانه خواهی ها و میانمایگی ها کم ندارد. شاید شانه بالابیندازیم و بگوییم: کی به آرزوش رسیده که ما برسیم؟ و در ادامه هم توضیح دهیم که: آنهایی که به آرزوهاشون رسید، شرایط برابری با عموم هم نسل هاشون نداشتن.

سی سالگی یک اصل دارد؛ واقعگرایی. اصل مهمی که فضای متخیل و پرشور جوانی از هجده تا سی سالگی را تعدیل می کند. اعتدال و حفظ میانه، احترام به خرد عمومی و همچنین اهمیت بیشتر به خود. اینها از سی سالگی گامی می سازد به سوی پختگی. هر چند که جامعه همان جامعه پیش از سی سالگی است، با همه ضعف هایش. سی سالگی یک عدد نیست؛ تجربه ای است با همه حالاتی که ذکر شد. حال می توان این حالات را اندکی قبل یا اندکی بعد از این سن تجربه کرد.

برای بعضی ها به خود آمدن محافظه کارانه سی سالگی، خیلی دیرتر رخ می دهد و برای برخی خیلی زودتر و هر دو بد است. دیرتر رخ دادن این حال به اتلاف وقت زیاد و از دست دادن فرصت ها منجر می شود و یک زندگی تلخ و سردرگم. زودتر فهمیدنش هم جوانی را متوقف می کند. برای مردم کشورهایی که در جنگ هستند یا شرایط سخت اقتصادی چون فقر و گرسنگی را تحمل می کنند و رنج های روزمره زمخت و آزاردهنده در همه جا جریان دارد، واقعگرایی زودتر رخ می دهد. برای همین تجربه سیسالگی در سنینی بسیار پایین تر صورت می گیرد. بچه ها در این شرایط زود بزرگ می شوند و بزرگ ها زود پیر.

انقطاع سی سالگی و تغییر حال ناشی از آن، الزامی است. مانند همان بحران معنا که اگر رخ ندهد تجربه پوچی و تکرار بیهوده زندگی صد برابر می شود. این بحران معنا به بازتعریف و اصلاح اشتباهات فکری منجر می شود و اصلاح خود، منتهی به بازتعریف و بازیابی. انقطاع سی سالگی هم به همان طریق به یک دگرگونی و بازشناخت خود منجر می شود. دوباره خود را یافتن و تعریف کردن، کمی خود را در یافتن و جامعه را جدی گرفتن.

برچسب‌ها : , ,