ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

دو سرنوشت

شهروندان – محمدعلی اینانلو*:
تلفن که زنگ زد شماره را نگاه کردم، 917 بود از استان فارس و مهم‌ترین تلفنی که در دو، سه‌ساله اخیر از استان فارس داشتم از «اسعد» بود که از زندان زنگ می‌زد، گوشی را برداشتم، بغضم را فرو خوردم و با شادترین صدایی که امکان داشت حرف زدم:

محمدعلی اینانلو• سلام اسعد چطوری؟ دیشب منتظر تلفنت بودم، فکر می‌کردم زنگ می‌زنی، حالت چطوره پسر، یه موقع امیدتو از دست ندی‌ها، خدا خیلی کریمه، فقط باید بهش اعتماد کنیم و اعتقاد داشته باشیم، ما هم این بیرون در فکرت هستیم، انشاءالله با کمک مسوولان سازمان… دو، سه دقیقه بدون اینکه نفس بکشم حرف زدم و برای اینکه لرزش صدا و بغضم را مخفی کنم وسط حرفام خنده‌های احمقانه کردم، صدا از آن‌سوی تلفن گفت: استاد! من عباس هستم، زنگ زدم یک خبر خوش به شما بدهم. امسال آنقدر توریست سرازیر شده که نمیتونم جوابگو باشم، کارم رو خیلی گسترش دادم، فاطمه و همه بچه‌ها به شما سلام می‌رسانند، ما همه این چیزها رو از شما داریم، الان من خیلی قدرت و ثروت دارم ما همگی اینجا دعاگوی… و «استاد» لابد منم، استادی که حتی به محل کارش که ۴۰سال در آنجا کار کرده به زور راهش می‌دهند.

عباس داشت از موفقیت‌هایش حرف می‌زد و من چهره «اسعد» را تصور می‌کردم که یک طناب خشن با زمخت‌ترین گرهی که در زندگی دیده‌ام بالای سرش آویزان است؛ طناب ‌دار. عباس حرف می‌زند و من دو تا پای آویزان را می‌بینم که می‌لرزند و یکی از دمپایی‌های پلاستیکی از پای لرزان جدا می‌شود و عباس حرف می‌زند:

• آنقدر تلفن رزرو دارم که نمیتونم جواب بدم…

«رزرو» را «رزرف» تلفظ می‌کند و اطمینان دارد که درست است، درست و غلط‌بودنش مهم نیست، مهم این است که تا شش ماه آینده اتاق‌های میهمانسرا و خانه‌اش پر است و توریست‌ها دایم به او پول می‌دهند، اما طناب‌دار همچنان بالای سر «اسعد» است.

«عباس» در تهران شاگرد تعویض روغنی بود. در یک مرخصی که به زادگاهش «بوانات» می‌رفت دو خارجی گمشده را به خانه‌اش برد، دو روز پذیرایی کرد، آنها موقع رفتن ۲۰۰دلار به او دادند. عباس هرگز پول خارجی ندیده بود اما باهوش بود، می‌دانست که آنها ارزشی بسیار دارند. وقتی دلارها را فروخت و یک مشت ریال و تومن برداشت سیگنال‌هایش به کار افتاد، «می‌شود آدم‌ها را به خانه آورد، قوت و غذایی داد و از آنها پول گرفت، اگر خارجی هم باشند که چه بهتر.»

تعویض روغنی را رها کرد و خانه پدری‌اش را در «بوانات» محل پذیرایی از توریست‌ها کرد. بوانات جایی خوش‌منظره در استان فارس است که به استان یزد می‌رسد؛ نهانگاهی در مرز کوه و جنگل و کویر، بهشت آنهایی که به‌دنبال آرامش‌اند، مثل خیلی از جاهای ایران که مثل «بوانات» جواهرند و ما از آنها غافلیم و عباس همچنان حرف می‌زند:

• استاد! من واقعا خدارو شکر می‌کنم، امسال توریست‌ها بیداد خواهند کرد، امسال «سونامی» توریست است… عباس لابد «سونامی» را تازه یاد گرفته، دایم تکرار می‌کند و می‌خندد و من همچنان طناب‌دار را می‌بینم بالای سر «اسعد.» «اسعد تقی‌زاده» محیط‌بانی است که به اعدام محکوم شده است.

در یاسوج نه خیلی دورتر از محل «عباس» در استان فارس، به‌خاطر تیراندازی به جوانی که ناخواسته قاطی شکارچی‌های غیرمجاز شده بود دستگیر و به اعدام محکوم شد، سه، چهار و شاید هم پنج سال پیش، گاهی از زندان «یاسوج» به من زنگ می‌زد و کمک می‌خواست اما اکثرا درددل می‌کرد و امروز پیش‌شماره مشترکش با عباس مرا به اشتباه انداخت: آقای مهندس «در اینجا مهندس منم!» اخیرا هم یادگرفته به من استاد می‌گوید «والله از زندگی سیر شدم دیگه نمیدونم چی‌کار کنم، زندگیم از بین رفت، خونوادم داغون شد، مادرم، زنم…» «اسعد» ۱۰روز بود عقد کرده بود، با تفنگی که سازمان محیط‌زیست به‌عنوان «ضابط دادگستری» در اختیارش گذاشته بود، تیراندازی کرد، جوانی را کشت و محکوم به اعدام شد. امیدش به سازمانش بود اما سازمانش فقط حرف زد، معاونش که کشته شدن یک پرنده چشمان مهربانش را پر از اشک کرده بود فقط به «اسعد» امیدواری داد و هیچ کاری نکرد.

علاقه‌مندان محیط‌زیست و خبرنگاران احساساتی جمع شدند، شعار دادند، جلوی سازمان محیط‌زیست رژه رفتند و بعد از چند روز طبق معمول موضوع را فراموش کردند و به‌دنبال آلودگی هوای تهران رفتند و اسعد در کنج زندان یاسوج فراموش شد، اما عباس همچنان حرف می‌زد. می‌اندیشم، که چگونه است سرنوشت دونفر از یک سرزمین پیشینه‌ای تقریبا مشابه، یکی از شاگرد تعویض روغنی رها می‌شود و سرنوشت او را به بالاترین نقطه‌ای که حتی تصورش را هم نمی‌کند، می‌رساند و دیگری را که با عشق نگهداری از طبیعت سرزمینش، «محیط‌بان» می‌شود به پای چوبه‌دار می‌رساند.

*فعال محیط‌ زیست

شرق