از هیاهو تا سکوت؛ ۴۰روز گذشت
شهروندان:
از هیاهوی آن روز تا سکوت امروز 40روز گذشت. روزی که پرندهای بالای سر او در اوج بود و اینک با بالی شکسته، بر خاک میخرامد و بر دانههای ناپاش سنگ نانوشتهای نوک میزند.
پرنده اینجا تنها دلش خوش است به سبزینههای خودرو دشت بهشت که هیچ نیازشان به آب نیست، حتی گلاب که بهاینجا کیمیاست و نایاب. رد پایی ز باران، ز باد، اینجا خاک را تغییر نیست. اینجا همهچیز بکر و دستنخورده است، انگار دیر زمانی است هیچکس، گذرش به این قطعه از خاک نبوده است، نشانیاش، خشکی و برهوت خاک است که با قطرهای هم حتی نمناک نیست.
اینجا اگر دلی گرفت، باید با صدای لرزان، خاموش گریست که او را با هیچ نومیدی پیوند نبود. اینجا بر گرد او شمع و گل و پروانه و بلبل هرچند، سر خود میچرخند اما هیچکس را نقش نبوده است در آن. اینجا قاری، نه از بابت مزد که از سر حزن، زمزمه بر لب دارد. و اینجا اندک تعدادی از ما و بیشتر غریبهها، انگشت سبابه بر سنگ نهادند و به خواندن خطوط در هم، غرق در حیرت و آه هستند که چرا این مرد بزرگ چنین حالی دارد! ۴۰روز یا که ۴۰سال و ۴۰قرن اگر بگذرد نام دکتر کاظم معتمدنژاد هنوز زنده است هرچند در مراسمی از او یاد نشود.
نه نیازش به اینهاست و نه نیازش به طعامی و صیامی که به رسم یادبود، سفرهها پهن کنند و سبدی از گلها قطار بر دیواری، بوی تازگی دهند یا خوشوبش دوستان که به بهانه چنین مراسمی، زمانی بسیار به دیدار، ندیدند هم را. این همان خصلت مردان بزرگ است که بیخبر میروند و هیچ خبری بعد از رفتنشان در محفل «عافیت میراثی» برجا نیست.
وحید معتمدنژاد
شرق