استاد «خبر»، بیخبر رفت
شهروندان – وحید معتمدنژاد:
برای آنانی که سالهاست در روزنامهنگاری حضور دارند، برای آنانی که روزنامهها را هنوز فرصتی برای برقراری ارتباط با دنیای اطراف میدانند، دکتر کاظم معتمدنژاد، استادی بود که بسیاری از راهها را در این مسیر هموار کرد. برادر کوچکتر استاد درباره او مطلبی نوشته است.
دکتر کاظم معتمدنژاد پدر علوم ارتباطات ایران در سنی که مرز دانستهها به دریای زلال علم میرسد، فارغ از کولهباری به دوش، با انبوه دانستههای عمیق خود که همیشه بر لوح حافظهاش ثبت بود، راهی دیاری شد که آنجا نیز کلاس درسدادن و درس پسدادن است و او همچنان استاد.
به وقت سفر گرچه آماده نبود، ولی انتظاری او را تا انتهای کوچه رویا به پیش برد و به باور رسیدن بهشت، ایمان داشت و چه خوب میفهمید جایش این دنیا نیست…
از برگ و درخت کوچه، پی به سبزینگی آخرت این راه میبرد و چه خوب میدانست عرض و طول کوچه چه تنگ و چه دلتنگ است و فراخ راهی باید تا در آن همگان را بیند و به سلامی میهمان کند. و اوج عاطفه را در پهنای آن به چشم خود ناظر باشد که چه میکنند برای مهربانیهای او. اما با اینهمه دگرش قصد سفر بود و به امید زمانی خوش، که بدینجا دگر جا نداشت. او این سفر طولانی را با همه سختیها آغاز کرد و از هیچش ترسی نبود؛ با شجاعت به سرزمین نور رسید و خیالش از تاریکی رها. کورسو کورسو پیش رفت تا به دروازهای رسید که «عاشقانش» خوانند. درنگ کرد و سلامی که بیجواب ماند. لحظهها انتظار، او را کلافه کرد که ناگهان ندایی به گوشش رسید. پرندهای سبکبال او را خواهد برد به دیدن یار که به آن دنیا نیز، نادانسته یاورش بود. دیداری که برای هرکسی مقدور نیست و فقط برای او فراهم شده بود. یعنی او، انتخاب این مسیر بود تا برود به قصری که همهچیز در آن مهیا شده است تا فرشتگانی به او درس عشق دهند و عاشقی را تفسیر کنند. وارد قصر شد و افزونی بر او زانو زدند و خدا را عبادت و شکرانهای که با او همدم لحظهها شدند. بیتعارف و بیریا به استقبال او آمدند و هیچ نپرسیدند ز او که کیستی و آمدنت بهر چه بود؟ که ناگه صفیری سخن سر داد که او همان «کاظم» است که زدنیای دگر، بارش علم، صداقت و خوشرویی است و با آمدنش بار ما افزون خواهد شد؛ نگرانیهاتان همگی بیمعناست. خوشوبشی همراه این کاروان بود و در رکاب او به هرجا که قرار بود بروند، میرفتند و ز هر سبزه و چمن گلی میچیدند. روزهاوشبها کارشان همین شده بود و به سعادت میاندیشیدند که پس از سالهای دراز این سعادت هم نصیب او شده بود و آرام در این باغ بهشت میچرخید و به آرامش میرسید. و زمزمهای بر لب داشت که بدینجا هم میشود روزنامه را خواند و تحلیل کرد و بهخوابرفتگان این دنیای پررمزوراز نیز، خبرهای فراوانی داد.
برادرم، استادم، پدرم، همه در اندوهند، این اندوه بجاست؟ درست است که دگر در بر من، در بر ما جای تو نیست؟ نه! برخیز و بریم، این فضا سنگین است، این فضا رنگی نیست، غمگین است، من شاد تو را میخواهم، یاد تو مرا کافی نیست، نه، من فقط خود تو را میخواهم. غیر این، تنهایی من بسیار است، اینان که آمدهاند؛ دوباره، سوی خود خواهند رفت و من میمانم و تو، من میمانم و اندوه فزاینده تو، من میمانم و راهی که مرا ادامهاش ممکن نیست، راهی که تو در آن استادی. اما یک چیز مرا خشنود است، آن هم اعتبار نامت که تا جان دارم، سایه من شده است. هنوز باورم نیست که از جمع ما رخت بستی، اما باز میآیم، تو تنها نیستی. پس از این، از همه برای تو خواهم گفت بیهیچ ملاحظهای، نشانی تو را به همه خواهم داد که بیایند و تو را سیر ببینند. راستی تو چه کردی که همه، اینچنین عاشق تواند؟
شرق