چرا نتوانستهایم در مسیر دموکراسی گام برداریم
شهروندان:
چرا با وجود نهادهایی دموکراتیک، جهان سوم نتوانسته به دموکراسی دست یابد؟ منصور انصاری پاسخ این پرسش را بسندهنبودن این نهادها برای رسیدن به دموکراسی میداند و رسیدن به دموکراسی را در مدلی با عنوان «دموکراسی بهمثابه شیوه زیست» میجوید.
بهار نوشت: دکتر منصور انصاری، پژوهشگر علومسیاسی است و «جامعه سنتی و مدرن»، «هانا آرنت»، «باختین»، «دموکراسی گفتوگویی، امکانات گفتوگویی در اندیشه باختین و هابرماس» را تالیف و اخیرا هم با «امر سیاسی درباره امر سیاسی» را از موفه ترجمه کرده است. او با قراردادن جامعه ایران در معرض این پرسش، ملاکهای سنجش دموکراسی را توضیح میدهد، مدلها را بررسی میکند و به حیات آنها در گفتمانهای موجود اشاره میکند، و با رویکردی انتقادی مدلی دیگرگونه را پیشروی میگذارد.
افلاطون اشاره میکرد در هر فرد همزمان چند نفر حضور دارند، یا فروید با دستگذاشتن بر ضمیر ناخودآگاه نشان داد که انسان موجودی سراسر عقلانی نیست و در درون انسان نیروهایی متعارض حضور دارند و جنگ میان «من» و «خودم» با سرکوب من غیررسمی پیش رفته است و لکان نیز چنین ساختاری را در منطق خود بهپیش برد. وجود چنین وضعیتی دیالوگی را شکل میدهد که به ایجاد ذهنی دموکراتیک میانجامد؛ ذهنی که نسبت به خودش منتقد است و هرگز نمیپذیرد یک مفهوم ثابت است. این ذهن در عین نقادبودن، گشوده و باز است و اصل تغییر را قبول میکند و میپذیرد هر لحظه ممکن است به موجودی دیگر تبدیل شود.
در مقابل ذهن غیردموکراتیک هم ویژگی هایی دارد؛ ذهن غیردموکراتیک ترسو است و همهچیز را ثابت نگه میدارد و از تحول میترسد. این ذهن بیگانهستیز هم هست و همیشه با ساختن مرزها، افرادی را که برون از مرزها هستند دشمنان خود میداند و با آنها دیالوگ برقرار نمیکند. اینگونه است که میتوان در سطح روانشناسیک به ذهن دموکراتیک اشاره کرد. چنین ذهنی میتواند رابطه میان «من» و «خودم» را نیز دموکراتیک جلو ببرد. میتوانیم درباره جامعه ایران، بیآنکه به این گزاره قطعیت دهیم، بگوییم جامعه ایران وجود چنین رابطهای را در فرد مسدود کرده است و بههمین دلیل ما با خودمان روراست نیستیم و صداهای درون خودمان را سرکوب میکنیم. این خصلت را میتوان خصلتی نهادینهشده و فرهنگی دانست.
بهدور از احکام کلی، میتوان گفت در جوامعی مانند ایران، انسانهایی «خودنقاد» که قبول کنند همواه تعارضهایی درونی دارند بسیار کم پیدا میشوند.مقدمات دموکراسی بهمثابه شیوه زیست را باید نهتنها در سطح روابط بینفردی و اجتماعی و سیاسی کلانتر، که در ذهن دموکراتیک جستوجو کرد. این ذهن دموکراتیک باید به عرصه درگیری و ستیز با خودش وارد شود؛ باید چندپارگی خود را قبول و یک دیالوگ انتقادی را با خودش شروع کند؛ چیزی که همیشه هم تعارضآمیز است. باید قبول کند جهان بسته نیست؛ من ثابتی وجود ندارد و هر فرد ممکن است هر لحظه تفاوتهایی پیدا کند. بعد از ذهن دموکراتیک، ما باید انسانهایی دموکراتیک داشته باشیم. انسانهای دموکراتیک همان وجوهی را دارند که ذهن دموکراتیک از آن برخوردار است. در روابط فردیشان باید بپذیرند که حقیقت بهصورت مطلق نزد کسی نیست. این گزاره بهمعنای نبود حقیقت نیست؛ حقیقت وجود دارد، اما حقیقت مطلق نزد کسی قرار ندارد و مانند همان تعارضات پراکنده است.
اگر مفهوم نسبیت را بپذیریم، قبول میکنیم که ممکن است اشتباه کنیم و حقیقت مطلق نزد هیچکس بهتنهایی نیست. هیچگاه در میان دو فردی که مدعی حقیقت مطلقاند، گفتوگویی در نخواهد گرفت یا اگر گفتوگویی هم در بگیرد به نتیجهای نخواهد رسید. ما به انسانهایی دموکراتیک نیاز داریم که میتوانند با نسبیکردن حقایق وارد مناسبات و روابط اجتماعی شوند. چنین مناسباتی بر دیالوگ یا بهقول هابرماس، گفتمان مبتنی است. در این منطق انسانها میتوانند درباره چیزهایی گفتوگو کنند که مسئله است. هنگام مواجهه با مسئله افراد باید به دیالوگی بیحدومرز وارد شوند که تنها یک اصل گفتمانی دارد و آن اینکه هر فرد اجازه داشته باشد چیزی را بگوید که باید بیان کند و نیز اجازه دهد دیگران نظر او را نقد کنند و او به نقد پاسخ دهد؛ این فرایند آنقدر ادامه پیدا میکند تا افراد بهقول هابرماس ابتدا به توافق و سپس به یک اجماع برسند. برایناساس میتوان گفت ساختار روابط و مناسبات باید تغییر پیدا کند؛ در فضای دموکراتیک رابطه نابرابر وجود دارد و همه امکان دیالوگ دارند. برای رسیدن به چنین فضایی، یعنی سنجش براساس دموکراسی بهمثابه شیوه زیست، باید مفاهیمی مانند خانواده یا پوشش یا سبک غذا و غیره را سراغ بگیریم؛ جاهایی که گفتمان شکل میگیرد؛ میتوان گفت ما حتی مظاهر چنین امری را در جامعه ایرانی نمیبینیم. در وضعیتی که ما ذهن دموکراتیک، فرد دموکراتیک و خانواده دموکراتیک نداریم، دموکراسی به سرانجامی نخواهد رسید.
بااینحال این مدل هم نقصانی دارد. نقصان این مدل نادیدهگرفتن سیاست است. در واقع هابرماس هم این نقصان را دارد. این مدل سیاست را به اجماع و توافق فرومیکاهد؛ یعنی سیاست جایی است که عدهای دیالوگ برقرار و اجماع میکنند و سیاست ایجاد میشود. در تقابل با این مدل، لاکلائو و موفه حضور دارند. این منتقدان پستمدرنیسم و مارکسیسم را با هم درمیآمیزند و نظریهای را با عنوان «دموکراسی رادیکال» ارائه میکنند. بهنظر موفه تاکنون در سیاست دو مدل حاکم بوده است؛ یکی مدل گفتوگوست که در آن سیاست عرصه بینالاذهانی است. موفه نام این مدل را پساسیاسی میگذارد و میگوید مشکل مدل پساسیاسی این است که سیاست را از جوهره خودش خالی کرده است؛ زیرا روابط سیاسی بر منازعه مبتنی است و همین منازعه در درون من، فرد، خانواده و روابط بین فردی وجود دارد و هر جا منازعه هست سیاست هم حضور دارد؛ اما مدلی که هابرماس میدهد یک مدل غیرسیاسی است (یکی از مشکلات جامعه ایران این است که آرزو میکند نزاع سیاسی تمام شود و از همین روی در دوره معاصر تلاشهای فراوانی انجام شده است تا با سرکوب منازعات سیاستی تکصدایی ایجاد شود؛ حالاینکه رسیدن به این وضعیت ناممکن است). موفه عقیده دارد مشکل جهان ما جهان پساسیاسی است که منازعه را فراموش کرده است. او نشان میدهد این مدل چه عوارض وحشتناکی دارد. مدل دومی که موفه مطرح میکند «آنتیگونیسم» است. در این مدل سیاست جنگ است و در این جنگ همه نیروها سعی میکنند از هر وسیلهای استفاده کنند و همین امر وضعیتی خطرناک را ایجاد میکند.
در این سیاست ممکن است شما برای خارجکردن رقیب از صحنه او را مرتد اعلام کنید. اینگونه رقابت سیاسی به دشمنی تبدیل میشود. این دو شکل سیاسی، یعنی پساسیاسی و آنتیگونیستی، همزمان در زندگی و مناسبات ما جاری است. در این میان موفه از مدلی با عنوان اگونیستی دفاع میکند؛ مدل مبتنی بر مخالف، به این معنا که قبول کنیم سیاست عرصهای مبتنی بر منازعه است و نیروهای سیاسی هم بر سر قدرت میجنگند (کمااینکه احساس تکلیفکردن یکی از مظاهر آن است) و سیاست هم عرصه تکصدایی نیست؛ ولی اگونیسم، برخلاف آنتیگونیسم، میگوید شما مجاز نیستید از ترفندهای اخلاقی برای نابودی رقیب استفاده کنید. من در عرصه سیاست حضور دارم، اما رقیب من تنها رقیب من است. استفاده بوش از واژه شر علیه ایران شاهدی بر وجود آنتیگونیسم است. درواقع اگرچه سیاست عرصه منازعه است اما رقیب دشمن و معاند اخلاقی نیست (امری که خلاف آن را در جریان انتخابات و رای اعتماد به کابینه دیدیم). موفه عقیده دارد راهحل نجات دموکراسی تغییر نگرش از پساسیاسی و آنتیگونیسم به اگونیسم است. بااینحال موفه هم دموکراسی را بهمثابه شیوه زیست میبیند. او عقیده دارد دموکراسی باید رادیکال شود، به این معنا که همه حوزههایی که پیشازاین غیرسیاسی فرض میکردیم سیاسی هستند و هر جا روابط قدرت هست سیاست هم هست. رادیکالکردن دموکراسی به این معناست که ابتدا باید منازعه سیاسی را قبول کرد و سپس پذیرفت حوزههای بسیاری هستند که باید در معرض دموکراسیشدن قرار بگیرند؛ مانند روابط ذهن، روابط فردی و تمام روابط اجتماعی.
با این اوصاف بهنظر میرسد وضعیت دموکراسی در ایران بسیار پیچیدهتر از آنی است که تاکنون اندیشیده میشد و اینگونه نیست که با یک تحول دموکراسی محقق شود. نگرشی جز این سادهسازی بیشازحد مسئله است. باید دموکراسی را فقط در سطح کلان و ماکروپالتیکس ندید؛ دموکراسی در سطح میکروپالتیکس هم هست. در این معنا سیاست در سطح فرد بهمعنای اومانیستی مطرح نیست و در جامعه نمود پیدا میکند. در این سطح است که حتی اعتراض به بریدهشدن چنارهای خیابان ولیعصر به یک کنش بهتمامه سیاسی تبدیل میشود.