ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

کارگران مردان تهیدستی بودند

شهروندان – حمید مصدق*:
شناسنامه‌ام می‌گفت که من در روز دهم بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا واقع در 80 کیلومتری اصفهان به دنیا آمده بودم. از سال دوم دبیرستان مقیم اصفهان بودم و دیپلم ادبی خود را در اصفهان گرفته بودم.

حمید مصدقدر سال ۱۳۳۹ به تهران آمده و در رشته بازرگانی در دانشگاه تهران به کار تحقیق مشغول گردیدم. از سال ۱۳۴۲ مجددا در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شدم. پس از گرفتن لیسانس حقوق معادل فوق لیسانس اقتصاد را گرفتم و در سال ۱۳۵۰ فوق لیسانس حقوق اداری را دریافت کردم و از سال ۱۳۵۱ به عنوان عضو هیات علمی به کار تدریس در مدارس عالی و دانشگاه‌ها مشغول شدم.

در سال ۱۳۵۲ پروانه وکالت دادگستری را دریافت نموده و ضمن پرداختن به کار وکالت دادگستری، مشغول تدریس حقوق در دانشگاه علامه طباطبایی بودم. نخستین اثر من «درفش کاویانی» بود این منظومه در سال ۱۳۴۰ منتشر شد و در‌‌ همان سال توقیف گردید. منظومه شعر زیاد دارم، اما مجموعه‌ای که خیلی با حسن استقبال روبه‌رو شد و من هم دوستش دارم منظومه «آبی، خاکستری، سیاه» است که در سال ۱۳۴۴ انتشار یافت.

این منظومه حال و هوایی لیریک و در عین حال اجتماعی دارد. باید بگویم شعر رابطه دوگانه‌ای را ایجاد می‌کند؛ رابطه شاعر با خودش با درونش و از سویی دیگر با خواننده و مردم، این دو نوع رابطه مسلماً یگانه نیستند. و شعری با مردم رابطه برقرار می‌کند که از دل بر آمده و لاجرم بر دل‌ها بنشیند. آنچه را که زمانه ما به آن نیازمند است بیان اینگونه اشعار است، اشعاری که در آن رابطه دوگانه درونی و بیرونی را بخوبی برقرار می‌کند.

یک روز یکی از استادان در کلاس درس به نارضایتی دانشجویان گفت: برخی از دانشجویان شکایت می‌کنند که در جامعه برای جوان کار پیدا نمی‌شود این فقط یک بهانه است از شما دانشجویان. برای هر یک که داوطلب هستید، حاضرم فوراً کار پیدا کنم. اما فکر نمی‌کنم شما اهل کار و تلاش باشید، حالا چه کسی می‌خواهد کار کند؟ فوراً از جایم بر خاستم و گفتم: من استاد حاضرم کار کنم. من در حقیقت نیاز به کار کردن نداشتم، اما برای اینکه حرف دوستان دانشجویم را به کرسی بنشانم، داوطلب کار شدم.

استاد فکری کرد و گفت: فردا صبح به دیدنم بیا تا تو را سر کار بفرستم. روز بعد به دیدنش رفتم. استاد نشانی یکی از کوره‌های آجر پزی را که در جنوب شهر تهران بود به من داد و گفت: با صاحب کوره صحبت کرده‌ام قرار شده از فردا در آنجا مشغول کار بشوی. صبح با عزمی جزم لباس کار پوشیدم و روانه شدم. در آجر پزی مرا مأمور کوره کردند. کاری طاقت فرسا در اوج گرمای تابستان. به مدت هشت ساعت کنار کوره می‌ایستادم و حرارت آن را زیر نظر می‌گرفتم. هنگام شب در جمع کارگران می‌نشستم و با درد و رنج زندگی آنها آشنا می‌شدم. کارگران مردان تهیدستی بودند که به خاطر بیکاری همراه زن و فرزند از روستا‌ها به تهران آمده بودند و در حلبی آباد در کنار کوره‌های سوزان زندگی فلاکت بار داشتند. نیمی از کارگران را کودکان تشکیل می‌دادند.

این کودکان را در روستاهای خراسان یا آذربایجان در مقابل پرداخت مبلغ ناچیزی از والدینشان جدا کرده و با کامیون به کوره‌ها، آورده بودند تا کار کنند. دیدن این زندگی فلاکت بار و این گروه ستمدیده که حاصل دسترنجشان به جیب عده‌ای سرمایه دار می‌رفت. دلم را سخت به درد می‌آورد. در همین شب‌ها بود که منظومه درفش کاویانی در ذهنم بسته شد و شروع به سرودن کردم. هر شب قسمتی از منظومه را می‌نوشتم و شب بعد در جمع کارگران می‌خواندم و می‌خواستم شعرم برای آنها قابل درک باشد. می‌باید شعر من برای آنها تصویر گر و احساس بر انگیز باشد در غیر این صورت خود راضی نمی‌شدم. به طور کلی شعر جز این نیست، اگر شاعر نتواند در قالب واژه‌ها به مخاطبانش تصویر و احساس‌اش را منتقل کند سروده‌اش شعر نیست. هر قسمت از شعر را که برایشان می‌خواندم نظر‌هایشان را می‌پرسیدم و به خلوتم که بر گشتم در سروده‌هایم تجدید نظر می‌کردم. سر انجام شعرم به پایان آمد و آنچه را که به نام منظومه درفش کاویانی می‌خوانید حاصل آن روز‌ها و شب‌های همنشینی با دردمندان کوره‌های آجر پزی است.

* شاعر، حقوقدان، استاد دانشگاه

برچسب‌ها : , ,