ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

شهر پادگان نیست آقای شهردار!

شهروندان – دکتر میثم بصیرت:
قرار است درب اتاق دانشگاه را ببندم و برای جلسه ای بروم میدان ونک. با آنکه هوا آلوده است و برای من سم، ماسکم را بالا می کشم و تن به کمی پیاده روی تا چهارراه ولیعصر میزنم تا از شاهکار مدیریت شهری تهران هم بازدید کنم.

دکتر میثم بصیرتدرست روبروی سر در “پنجاه تومنی” دانشگاه پروژه ساختمانی ب.ز در حال اجراست و میمانم از اینهمه تلاش برای فروش شهرم! به سرعت عبور میکنم و به چهارراه ولیعصر می‌رسم.

پیرمردی که چون من و دیگر مردان نسل پیرمردان جدید تهران از فرط آلودگی هوا ماسک به صورت زده، دست نوه‌اش را گرفته و پله‌های برقی خاموش زیر گذر چهارراه ولیعصر را دو تا یکی می‌کند و زیر لبش فحش می‌دهد! آخر دیروز گفته بودند که پله برقی خارجی خریده‌اند و امروز درست فردای افتتاحیه و راس ساعت دو عصر است که پله‌های برقی را خراب می‌بینم.

گفته بودند به فکر شهر انسان محورند و سازه ایستگاه مترو جمع شده تا دیگر مزاحم ساختمان زیبای تیاتر شهر نباشد.من هم باور کرده بودم و حتی جایی به نیکی از اقدام شهرداری بعد ازچند سال یاد کرده بودم! اما حالا میبینم سازه ای کریه و بی معنا که فاقد انطباق فرم و عملکرد و توجه به بافتار قرارگیری است جایگزین آن شده است. مانده ام از بخت تیاتریهایی که به زور در ردیف اول مهمانان روز افتتاحیه نشسته بودندتا مدح مدیریت تهران کنند.

پایین پله‌ها پسران و دخترکانی که دانشجو می‌نمایند، کاورهای آبی بر تن به راهنمایی مسافران سردرگم مشغولند! دستشان درد نکند آقایان اشتغال‌زایی کرده‌اند! خانمی بر سر شوهر فریاد می‌زند که اینها نمی‌فهمند که من با این آرتروزم چگونه باید مسیری اضافه و پله‌ها را پایین بروم تا به آن ور خیابان برسم؟

در دل جوابی ندارم و آنسوتر به دنبال مفری برای خروج هستم که یکی از دانشجویانم را می‌بینم. راهنمایی می‌کند و می‌گوید شما که مخالف این پروژه‌ها بودید اما بهره‌ور آن شده‌اید. می‌خندم و می‌گویم راه دیگری برای عبور از چهارراه سراغ داشتی به من بگو!

بالاتر به سراغ ایستگاه تاکسی ابتدای خیابان ولیعصر می روم! ماموران شهرداری به سرعت تابلوی ایستگاه را جمع می‌کنند و به جای آن تابلوهای مطلقا ممنوع می‌کارند تا مسافران و تاکسی‌ها را به شمال خیابان برانند. افسران ماسک به صورت برای جریمه سر می‌رسند! می‌گویم ونک و بالا می‌پرم! راننده با قیافه شاکی می‌گوید در کثر ثانیه جریمه می‌کنند! مثل رییس ما که فقط جریمه تاکسیران‌ها را بلد است! شهر که پادگان نیست!

خانم پیری هم روی صندلی عقب می‌نشیند و از یک ربعی که برای عبور از خیابان صرف کرده سخن می‌گوید! از اسلامشهر آمده برای ملاقات بیماری در بیمارستان ولیعصر تهران! مضطرب است و می‌گوید دیگر دیرش شده! می‌گویم تابلوهای زیر گذر را نگاه می‌کردی! می‌گوید سواد ندارم مادر و حرف های او و راننده مرا به فکر می‌برد !به این فکر که مردم این شهر چقدر نجیبند و چه روحیه کاوشگر و در عین حال لطیفی دارند.

راست است که شهر پادگان نیست و روش‌های مدیریت پادگانی در مدیریت شهری جواب نمی‌دهد! به فکر خاطرات تجربه کاری تلخ خود در شهرداری تهران فرو می‌روم و بعد مسافت را با نگارش این یادداشت کمتر می‌کنم. به خود که می‌آیم درست بالای میدان ونک و جلوی پروژه مرکز تجاری جناب ب. ز هستم. باز هم سوال می‌کنم چرا؟