ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

گلی ترقی و درخت گلابی‌اش

شهروندان:
مهرماه سالگرد تولد 75 سالگی گلی ترقی است؛ نویسنده داستان «درخت گلابی» که داریوش مهرجویی از روی آن فیلم مطرحی را ساخت که از نوعی نوستالژی سخن می‌گوید.

گلی ترقیبه گزارش خبرنگار ادبیات ایسنا، گلی ترقی متولد ۱۷ مهرماه سال ۱۳۱۸ در تهران است. پدرش لطف‌الله ترقی مدیر مجله ترقی بود. در خیابان خوشبختی به‌دنیا آمد و در شمیران به مدرسه و سپس به دبیرستان انوشیروان دادگر رفت. در سال ۱۹۵۴ به آمریکا رفت و شش سال در آن کشور زندگی کرد و در رشته فلسفه فارغ‌التحصیل شد. اما از آن‌جا که زندگی در آمریکا را دوست نداشت، به ایران بازگشت.

پس از بازگشت، به داستان‌نویسی روی آورد. او ۹ سال در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تدریس در رشته شناخت اساطیر و نمادهای آغازین پرداخت، سپس به فرانسه رفت. هنگامی که در ایران بود با هژیر داریوش، سینماگر و منتقد، ازدواج کرد، دارای دو فرزند شدند و سپس از یکدیگر جدا شدند.

اولین مجموعه داستان ترقی به نام «من هم چه‌گوارا هستم» سال ۱۳۴۸ توسط انتشارات مروارید منتشر شد. پس از انقلاب به فرانسه رفت و در آن‌جا هم به نوشتن ادامه داد.

ترقی نویسنده داستان‌های دیگری چون «بزرگ‌بانوی روح من»، «اتوبوس شمیران» و «خانه‌ای در آسمان» است.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان‌نویسی ایران» می‌نویسد: «قهرمانان اولین داستان‌های گلی ترقی می‌خواستند سرنوشت خود را عوض کنند و زندگی تازه‌ای در پیش بگیرند. اما چون اراده لازم را نداشتند، ضمن تداوم بخشیدن به زندگی بی‌جذبه مألوف، حسرت بر باد رفتن آرزوها را می‌خوردند. بر فضای بی‌روزن و به بن‌بست‌رسیده این داستان‌ها – مثل داستان‌های غزاله علیزاده – نومیدی دردناکی سلطه دارد. اما آدم‌های داستان‌های تازه ترقی، برای غلبه بر غربت درونی و وجودی، به جست‌وجوی فردیت گم‌شده خویش در خاطرات دوران کودکی می‌روند.

ترقی در نخستین سال‌های پس از انقلاب به پاریس مهاجرت کرد. در غربت رمان «عادت‌های غریب آقای الف در غربت» و «خاطرات خود» را نگاشت. تمامی داستان‌های کتاب «خاطره‌های پراکنده» (۱۳۷۱) رنگ و بوی خودزندگی‌نامه‌یی دارند. نویسنده با پناه بردن به گذشته، می‌کوشد سختی‌های زندگی در غربت را فراموش کند. حاصل کار چهار داستان عاطفی از دوران کودکی است که در آن‌ها سهم خاطره‌گویی بیش از داستان‌پردازی است. فضا و آدم‌های یکسان و لحن ساده و صمیمی این داستان‌ها، زنده‌کننده طراوت سال‌های از دست‌رفته‌اند.

در «اتوبوس شمیران» برفی که در پاریس می‌بارد، زمینه‌ای می‌شود برای بازیابی دوران‌ از دست‌رفته: «حس می‌کنم پاهایم از زمین کنده شده است و در فضا شناورم. انگار در حبابی از شیشه هستم و نفسی پنهانی مرا در زمان به عقب می‌برد.» زندگی در ملک پدری در میان اقوام، با سعادت و سرخوشی می‌گذرد. اما دخترک که به دنبال رابطه‌ای صمیمانه‌تر است، دل‌بسته دوستی عزیز آقا راننده دندان‌طلای اتوبوسی می‌شود که او را به مدرسه می‌برد: یک دوستی نهی‌شده از جانب پدر و مادر. «حالا که سال‌ها از آن روزها گذشته، هر بار که دلم می‌گیرد یا غصه‌ای از راه می‌رسد و گرهی در کارم می‌خورد، ناگهان از پشت خاطره‌های کودکی، دهان معجزه‌آسای دوستم نمودار می‌شود و برق آن دندان طلا مثل ستاره زهره در تاریکی شب‌هایم می‌درخشد.» دندان طلا چون نشانه‌ای از دورانی سپری‌شده تلألویی حسرت‌ناک دارد.

در داستان‌های بعدی – «دوست کوچک»، «خانه مادربزرگ» و «پدر» – دخترک با دنیای تازه‌ای آشنا می‌شود و به درک مفاهیمی از قبیل دوستی، تنهایی و مرگ می‌رسد. بزرگ شدن، وحشت از تنهایی و پیری است. «بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردن خیلی کارها و نگفتن خیلی چیزها.» وقتی باغ شمیران، برای کشیدن اتوبان، تخریب می‌شود و آن‌گاه که پدر می‌میرد، دنیای بی‌خیال و خوش کودکی فرومی‌ریزد. به این ترتیب دخترک درمی‌یابد هیچ چیز همیشگی نیست و همواره حادثه‌ای در کمین است تا آرامش را برباید: «شاید باغ سبز شمیران خوابی شیرین بود. و بیدار شده‌ایم! آن‌چه فکر می‌کردیم از فولاد است و پایه‌هایش همیشگی است، با تلنگری فرومی‌ریزد…(خانه) به هزاران ذره چرخان در هوا تبدیل می‌شود و همراه آن بوهای شیرین کودکی، مزه‌های لذیذ قدیمی و موهبت‌های ساده گذشته، مثل خطوطی فرار در فضا، از پهنه زندگی ما – زندگی من – دور می‌شود.» چه بیداری تلخی!

در چهار داستان بخش بعد، جای شادی و سرخوشی داستان‌های پیشین را نوعی اضطراب ناشی از پرتاب شدن به جهانی غریبه فرامی‌گیرد. در «خدمتکار» سال‌های پس از انقلاب با نوعی گنگی و هراس جاری در فضای داستان توصیف می‌شود. پایان یک عهد: «دری برای همیشه بسته شد» و دوره‌ای تازه آغاز شد. «چیزی گنگ و مجهول و ناآشنا. منطق حادثه‌ها را نمی‌فهمیدیم و تاریخ، چون هجوم قبیله‌ای ناآشنا، عادت‌های قدیمی و ته‌مانده اساطیری خاطره‌های‌مان را به یغما می‌برد.» از همین گنگی و ناآشنایی است که راوی داستان‌ها به تبعیدی خودخواسته تن می‌دهد، تا شاید لااقل خاطره‌هایش را مصون دارد. «مادام گرگه» و «خانه‌ای در آسمان» و «عادت‌های غریب آقای الف در غربت» دلهره‌های زیستن ایرانیان مهاجر در شهر پاریس را بازتاب می‌دهند؛ دلهره‌های ناشی از جدایی از جامعه سنتی و مواجهه با مشکلات جامعه مدرن. آدم‌های این داستان‌ها که پیوندهای‌شان را با زادبوم از دست داده‌اند، احساس بی‌ریشگی می‌کنند و غربت مکانی تا حد غربتی وجودی گسترس می‌یابد: «من در این‌جا گم‌شده و سرگردانم و معنی چیزها را نمی‌فهمم.» ترس از بی‌ریشگی و گم شدن، مرحله گذر از زیستی قبیله‌یی و پیشامدرن و یافتن هویتی تازه به عنوان یک «فرد» امروزی است.

«خانه» محور همه داستان‌های ترقی است؛ پناهگاهی امن که خاطراتی خوش از آن داریم. یادآور سال‌های کودکی و جوانی است. به قول باشلار «خانه گوشه دنج ما، سهم ما از جهان است. نخستین دنیای‌مان، جهان هستی ما با همه معانی این واژه است.» قهرمانان همه داستان‌ها در جست‌وجوی خانه‌ای از آن خود تصویر می‌شوند.

در داستان «درخت گلابی» (کلک، زمستان ۱۳۷۳) جست‌وجو در خاطرات تا حد جست‌وجویی در معنای حیات ارتقا می‌یابد. مبارز سیاسی پیشین، استاد دانشگاه و نویسنده پرکار امروز، به باغی در دماوند پناه آورده تا دور از اغیار، آخرین کتابش را بنویسد. اما حس می‌کند حرفی برای گفتن ندارد و به نوعی «ملال آرام و خوشایند» رسیده است.

زمانی از خود به درمی‌آید که باغبان او را متوجه وضعیت درخت گلابی می‌کند. درخت که زمانی بارورترین بوده، امسال بار نداده است. باغبان نویسنده را به تدریج به یاد دوران کودکی‌اش می‌اندازد. او، دورمانده از اصل خویش، همه رنگ‌ و لعاب‌ها و القاب را کنار می‌زند و با یاد عشق نخستین، در بی‌خویشی غریبی غوطه‌ور می‌شود.

باغبان به فکر گوشمالی دادن درختی است که قهر کرده و بار نداده. نویسنده اما نگران پسربچه ۱۲ ساله‌ای است که «نوک درختی بلند نشسته و چشمش خیره به ذره‌های چرخان نور در هواست.» کم کم درمی‌یابد که بهترین سال‌های زندگی‌اش همان سال‌های کودکی بوده و پس از آن، به واقع زندگی نکرده، زیرا همواره نگران خدشه برداشتن تصویری بوده است که دیگران از او ترسیم کرده‌اند.

قرار گرفتن در فضای دل‌فریب دوران کودکی موجب بیداری روحی او می‌شود. درخت گلابی که چون فرزانه مبهوت «سخت در فکر» است، ‌بازتاب دهنده وضع روحی کنونی اوست که پس از عمری دویدن، لزوم توقف برای مراقبه در حال خویشتن و رسیدن به نوعی بی‌نیازی را دریافته‌ است.

داستان گلی خواننده عصر شتابکاری‌ها را به تأمل در احوال خویشتن فرامی‌خواند. در سال‌های آرمان‌باختگی و عرفان‌گرایی، از ما می‌خواهد قیل و قال روزمره را فروبگذاریم و رهسپار جهانی شویم که مه‌آلودگی رویا به آن نوعی بی‌کرانگی می‌بخشد. قهرمان داستان، به مدد طبیعت و خاطره، تجربه‌ای را از سر می‌گذراند و سرشار از اندوه و دانا شدن به وضع خود، به مرحله‌ای می‌رسد تا زندگی را جور دیگر ببیند.»

برچسب‌ها : , ,