ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
آلودگي اين روزهاي هواي اهواز

یک شهر آلوده در سه سکانس از یک گزارش مردمی

شهروندان:
«بیشتر مراجعاتمون، نشونه سرما خوردگی یا مشکل تنفسی و حمله قلبی رو دارن، ولی می دونیم مشکل از آلودگی هواس. پزشکا هم معمولابستری چند ساعته توی اورژانس رو تجویز می کنن با داروهای عمومی ضد حساسیت، ولی چاره کار اینه که مردم زیر بارون نرن یا خودشونو تو معرض هوای آلوده قرار ندن.

آلودگی هوای اهوازخلاصه کردن دو روز اقامت در آلوده ترین شهر جهان، با خونگرم ترین مردمی که تاکنون شناخته اید، چپاندن بحر در کوزه است. با این وجود، در گزارش پیش رو، سعی شده تصویری نزدیک به واقعیت زندگی شهروندان اهوازی، در شرایطی ارائه شود که وضعیت زندگی عادی مردم آن سامان، تحت تاثیر آلاینده های محیطی، از جمله آلودگی هوا، آب رودخانه کارون و خاک تفته خوزستان قرار دارد. هر چند زندگی عادی در روزهایی که هوا قابل تنفس است، در آلوده ترین شهر جهان جریان دارد، ولی چشمان نگران مردم دم به دم آسمان را می کاود تا به ناگاه غافلگیر غبار سرخ و ناشناخته، دود حاصل از فعالیت میدان های نفتی و باران اسیدی نشود.

 سکانس یک: راننده تاکسی

کز کرده ام گوشه تاکسی قراضه و به دستگیره سقفی چنگ انداخته ام، در تاکسی بسته نمی شود. به راننده گفته بودم: «نیفتم، ناکام تلف شوم تو سرزمین غریب؟» تشر زده بود که: «درو ببند. روزی هزار نفر سوار می شن و ناکام نمی میرن، توکل کن به خدا.» «توکل به خدا»، این روزها در زبان اهوازی ها، بیشتر از هر زمان دیگری می چرخد، هر وقت از خانه بیرون می آیند، هر زمان که غبار سرخ کپ شده روی شهر را می بینند و هر بار که قطره های باران اسیدی، کاکل پسرها و زلف دخترهایشان را خیس می کند، می گویند: «توکل به خدا. باز شروع شد.»زنی با بچه یی به بغل، دست بلند می کند. تاکسی که می ایستد، زن روی صندلی جلو جا خوش می کند. ماسک پارچه یی به صورت دارد، از همان لحظه ورودش، دست و پای بچه را سفت می گیرد تا چنگ نیندازد به آینه و داشبورد و دنده. از مسیر تاکسی می پرسد و بهای کرایه. صحبت که گل می اندازد، نک و نال می کند: «بچه فین فین می کنه، می برمش دکتر، می گه بیرون نیارش، مگه می شه خودمونو حبس کنیم تو خونه؟»

راننده، دنده را چاق می کند و با دستمالی که روی دوش انداخته، عرق از پیشانی می گیرد: «تو خونه ما هم همه مریضن، یکی مریض بشه، همه دنبالش می رن. همه اش از این هواس، لامصب درست بشو نیس.»

ویرم می گیرد وسط بحث بپرم، ولی جلوی خودم را می گیرم. زن، پشت دست بچه می زند تا دیگر به عروسکی که از آینه ماشین آویزان شده، دست درازی نکند. ونگ ونگ بچه که بلند می شود، می گوید: «ساکت شو حوصله تو یکی رو ندارم.»بعد رو می کند به راننده: «همه اش می گن بیرون نیایید، پس کار و زندگی مونو چه کنیم؟»نگاه راننده، مانده روی آرم بنز چروکی مدل i 036 نمره تهران که پسر جوانی، سقفش را برداشته و کله را باد می دهد. راننده با پراید قراضه، ویراژ می دهد تا به قوزک پای بنز برسد، حواسش به غرغر زن مسافر نیست که بچه را دو دستی چسبیده تا در کش و قوس گاز و ترمز راننده، مخش پریشان شیشه جلوی ماشین نشود.

بنز به چراغ قرمز می رسد و می ایستد، تاکسی ما که کنارش ترمز می کند، راننده، شیشه را پایین می دهد: «حیفه کوکا، خالی نرو، مسافر بزن.»راننده بنز رو بر می گرداند و دکمه سقف را می زند. چراغ که سبز می شود، بنز نقطه یی می شود در دوردست خیابان و موتور پراید قراضه، باز هم زور می زند. راننده غرغر می کند: «دودشو فرو کرد به حلق ما، خودش خیابونو شخم زد و رفت.»زن مسافر که حالااز ویراژ دادن تاکسی خیالش تخت شده، می گوید: «مث این دود و غبار که معلوم نیس از کجا می یاد، فقط گلوی مارو می سوزونه و مریضمون می کنه. چیش به ما می رسه؟»دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. تا راننده جوابی را که در آستین آماده کرده، تحویل زن بدهد، سوالم را پرت می کنم در فضای غبار گرفته تاکسی: «همیشه هوا این طوره؟»

راننده، از توی آینه، چشم غره می رود: «پیداس تازه اومدی اهواز. نمی بینی این همه روزنومه ها می نویسن هوا خرابه؟»

می گویم: «تازه رسیدم، ولی مث اینکه نباید می اومدم.»راننده، انگار با خودش حرف می زند: « نمون کوکا، تو این هوایی که ما داریم نفس می کشیم، دایناسور هم باشه، از پا می افته، بیکار بودی اومدی تو این غبار و دود؟ برگرد به شهر خودت کوکا.»زن، همدلانه سر تکان می دهد.

 سکانس دو: لب کارون

از هر چیز بگذری، از طعم تند فلافل اهوازی، همانی که در روغن سیاه شده و مانده سرخ می کنند، نمی شود گذشت. آخر خیابان نادری، همان که الان شده سلمان فارسی، مغازه های کوچک و بزرگ مخصوص فلافل، خود را رها کرده اند در گرد و خاک ساخت بلواری که حالاوال استریت فلافل های اهوازی است. از همانجا تا لب کارون، راهی نیست. بوی زهم و گندیده کارون که زمانی فخر خوزستان و ایران بود، راهنمایی ام می کند در کنار پل سفید، همان که هلال هایش نماد اهواز است. جابه جا، لوله های ۵ و ۷ اینچ فاضلاب، از ارتفاع زیر پیاده روی کنار کارون، زردآب بدبو و متعفن را رها می کنند در سطح آب سبز و لجنزار کارون که حالابوی گند می دهد.

با این بوی عفن، هنوز هم کسانی پیدا می شوند که قلاب شان را به هوای صید ماهی، در این آب سبز و متعفن رها کنند. سید خدر، با دوچرخه قراضه یی که کنار نرده ها گذاشته، جایی همان دور و بر، ایستاده و قلابش را به آب انداخته. موهای سفید و سبیل زردرنگش، نشان از گذر ایام دارد که با همنشینی دود سیگار، سپری کرده. کنارش می ایستم و به سر انگشتانش نگاه می کنم که زرد شده و دارد کمترین ارتعاش نخ ماهیگیری را رصد می کند. می پرسم: «چیزی به قلاب زده یی زایر؟»از گوشه چشم نگاهم می کند. می گوید: «لاخوی (نه، برادر)، عربی یا عجمی؟»

می گویم: «فارسم. پس چرا؟»

نخ را می کشد تا جایی که نگاهش حسرت بار به قلاب خالی بیفتد: «برکت از شط رفته از بس کثافت می ریزن.»

به غبار سرخی نگاه می کند که روی خورشید را هم حتی پوشانده، باز، تکه یی خمیر، گلوله می کند و می زند به سه، چهار قلابی که به انتهای نخ دارد و مهره یی زنگ زده که سرب این تشکیلات است، لابد. نخ را که دوباره به آب می اندازد، می پرسم: «با هوا چه می کنی؟ با این غبار سرخ و دودی که نفس را می سوزاند؟»

چشمش همچنان به دنباله دور سیم ماهیگیری است که در امواج سبز کارون، رها شده. می گوید: «توکل به خدا می کنیم، هی میریم دکتر، هی دوا می دن، می خوریم و باز می افتیم به سرفه، باز می ریم دکتر، باز دوا می دن. می خوریم و توکل به خدا می کنیم. دکترا خوب کار می کنن این روزها، والله اگه دکتر شده بودیم.»

به هوای حرف های ما، یکی دو جوان اهوازی، راه شان را کج می کنند تا به صحبت ما ملحق شوند. یکی شان، حمید است که کلاه NY به سر دارد، شلوار «جین» به تن کرده که قالب پاهایش شده. می گوید: «دیشب با دوستم اومدیم لب کارون قدم بزنیم. حواسمون رف به گل فولاد که آفساید نبود و داور نامردی کرد، یه هو چش واکردیم پل هلالی (سفید) کو؟ نبود به خدا، تو غبارا گم شده بود. این درختو می بینی؟ همینم نبود. تا برسم خونه، سینه م تنگ شده بود، داشتم می مردم به خدا.»آن دیگری، دوستش، عینک مارک «ری بن» را روی پیشانی گذاشته، چون دیگر آفتاب آنقدر آزار دهنده نیست که چشم را پشت تیرگی شیشه های ری بن، مخفی کند. می گوید: «هفته پیش که بارون اومد، خواهرم از دانشگاه برگشت، نفسش بالانمی اومد. بردیمش بیمارستان، گفتن حساسیت داره، زیر بارون نباید بره، امسال، بارونش این طوریه دیگه، می گفتن بارون اول که بیاد مریضی کم می شه، ولی انگار هی داره بیشتر می شه، خودمم نفسم بالانمی یاد، هی مجبورم سیگار بکشم کمک نفس.»به حرف خودش می خندد و با ولع به سیگارش پک می زند. بله، کمک نفس برایش لازم است لابد، آن هم در این غبار سرخگون اهواز.

 سکانس سه: گمشده در اورژانس

مهدی از سر شب می گفت سینه اش سنگین است. دفترچه بیمه تامین اجتماعی را گذاشته بود کنج کیفش و هی می گفت وقت کنیم برویم دکتر. ساعت ۱۰ شب که میزگردمان در شورای شهر اهواز تمام شد، سوار ماشینش شدیم که انگشتی از غبار مرطوب و سیاه، شیشه ها را پوشانده بود. در پیچ و خم خیابان ها، راند به طرف بیمارستان امام خمینی. دفترچه اش همانجا بود، توی کیف کنار ترمز دستی ماشین، میان دو صندلی جلو. نگرانی در چشمان مهدی بود، نگرانی از بلایی که سر ۳۰ سالگی، ممکن است سرش بیاید و خودش بی خبر باشد از آنچه در رگ های قلب و کیسه های هوایی ریه می گذرد.

از پنجره می بینیم، نور سرخ تیرهای چراغ برق هالوژن، به زور در غبار نارنجی شبانه، پارک های اطراف کارون را هاشور می زند. غبار به اندازه یی فضای تنفس را تنگ می کرد که مجبور بودیم شیشه ها را کیپ بالابدهیم و حالادر خفقان داخل ماشین، عرق از هفت بندمان می جوشید. اول فرعی کنار بیمارستان، ماشین را پارک می کنیم و بیرون می زنیم. دفترچه به دست، دنبال ورودی اورژانس بیمارستان می گردیم. پرستار تریاژ را نشان مان می دهند. مهدی می گوید: «نفسم تنگ شده، گلوم می سوزه.»پرستار، زنی است میانسال، با چشم هایی روشن که بی حوصله، دفتر بزرگ مقابلش را با نام بیمارهایی که از سر و کول اورژانس بالامی روند، پر می کند. بدون اینکه سر بالاکند، می گوید: «برو درمانگاه. اورژانسی نیستی.»چشمان نگران مهدی برمی گردد و خیره می ماند روی صورتم. از میان دو زن میانسالی که با پوشش عربی، روبه روی میز پرستار تریاژ ایستاده اند و تندتند حرف می زنند، سرک می کشم: «خانم، ایشون سابقه بیماری قلبی تو خونواده ش داره، الانم قلبش درد می کنه. اورژانسیه دیگه.»

پرستار سر بلند می کند: «خب درست بگو دردت چیه، من که علم غیب ندارم.»

دفترچه را می گیرد: «عرق سرد داشتی؟ دست چپتم تیر می کشه؟ سرت گیج می ره؟»

تمام پاسخ ها منفی است. می گوید: «یه نوار قلب باید بگیری.» برگه تریاژ را پر می کند و دست مان می دهد: «صندوق!»

تا مهدی به صف صندوق در آن سوی حیاط بپیوندد، سر حرف را با پرستار باز می کنم. به شرط آنکه نامی از او نبرم، می گوید: «بیشتر مراجعاتمون، نشونه سرما خوردگی یا مشکل تنفسی و حمله قلبی رو دارن، ولی می دونیم مشکل از آلودگی هواس. پزشکا هم معمولابستری چند ساعته توی اورژانس رو تجویز می کنن با داروهای عمومی ضد حساسیت، ولی چاره کار اینه که مردم زیر بارون نرن، یا خودشونو تو معرض هوای آلوده قرار ندن.»

می پرسم: «چه زمونی بیشترین بیمار رو دارین؟»

شانه بالامی اندازد: «شبای بارونی اگه شیفت باشم، خیلی شلوغه، خیلی شلوغ، اینقدر که وقت نمی کنیم مریضا رو تریاژ کنیم، همه تختا اشغال می شه و توی راهروها، مریض می خوابونیم. ولی هوا که بارانی هم نباشه، معمولابیمارا با همین علایم میان، تنگی نفس، سرفه، سنگینی و درد قفسه سینه.»مهدی می رسد با برگه یی که از صندوق گرفته، سند هزینه اقدام تشخیصی، راهنمایی مان می کنند در اتاق تزریقات خواهران اورژانس که حالاشده اتاق الکتروکاردیوگرام یا همان نوار قلب. منتظر می مانیم تا چند نفری که توی صف هستند، نوار قلب شان را بگیرند و بروند.

سالن های اورژانس بسیار شلوغ است، طوری که چند بار، پلیس دم در سالن ها، مردم و همراهان را متفرق می کند. طوری که از در تنگ اورژانس که می خواهیم بیرون بزنیم، چند لحظه یی معطل می مانیم تا صف بی انتهای مردمی که وارد می شوند، فرصت خروج بدهد. دکتر به مهدی گفته است چیز خاصی نیست. نوار قلب، طبیعی است. این درد و سنگینی عادی است در آستانه ۳۰ سالگی. ولی مهدی، قانع نشده است. یاد روزهای آخر خواهرش افتاده که هنوز داغش تازه است، خانمی جوان که با یک درد قفسه سینه در شبی بارانی، پایش به بیمارستان رسید و دیگر هرگز از آنجا به اراده خودش، خارج نشد. می گوید: «ای کاش می شد از این شهر برم، دیگه نمی تونم این همه دود و غبار و اسید رو تحمل کنم.»سوار ماشین می شویم و او برف پاکن را می زند تا غبار سیاهی که همین چند ساعت روی شیشه جلو را گرفته، کنار بزند. غبار چرب و کثیف که روی شیشه ماشین، روی لباس هایمان، روی دیوارها، سطل زباله کنار خیابان، شاخه های آویخته نخل ها و همه چیز ماسیده و پاک نمی شود، مانند رگ های قلب این مردم و ریه هایی که حالاتعریف تازه یی پیدا کرده: ریه اهوازی ها!

امید سلیمی بنی-اعتماد