ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

ویلچر درد

شهروندان – فریدون صدیقی:
1 یک مسحورکننده قهار، یک جک نیکلسون افسونگر که گریزی از لوندی و دلبرانگی او نبود از بس دانا بود، مستدل و موجه. یک واقع بین رویایی که مثل همه مردان بزرگ، عیب هایش قابل شمارش بود.

فریدون صدیقیاستاد، خوب می دانست تفنگ پر یک نفر را می ترساند و تفنگ خالی دو نفر را و به همین دلیل از خشونت عمیقا بیزار بود. گرچه هر وقت اراده می کرد، بدون تفنگ و فشنگ جمعیت ساکنان اردوگاه اسرا را افزایش می داد؛ دوستدارانش. مهم نبود چند سال داری، زنی یا مرد. تو اسیر او می شدی. مهم او بود که چون قادر به راه رفتن در هر کوره راهی بود، جنگل برایش شاهراه بود. مهم او بود که عشق ساز بود.

۲ آقای فرهمندی که من می شناختم به تنهایی یک جهان بود. او یکی از چند نابغه روزنامه نگاری در میان پدیده های قابل توجه روزنامه نگاری ایران بود. به خاطر هوش، حافظه، سواد و قدرت تحلیل کم مثال و نثر ساده و بی تکلفش. یک هدایتگر و مشوق روح نواز، یک ارکستر کامل که همواره آرام و دلکش می نواخت و با موسیقی رزمی میانه ای نداشت.

در جوانی های من در روزنامه کیهان پیش از انقلاب، او دبیر گروه بین الملل بود با اعضای گروه معتبر و غبطه انگیزش؛ مهدی سحابی، حسام الدین امامی، هوشنگ حسامی، عبدالله گله داری و عبدالمحمد روحبخشان. او نرم می آمد و آهسته می رفت که نسیم خیال کسی پریشان نشود. ادامه ملاحظه روزانه مردی که شکل، گفت و رفتش کاملامتمایز بود، به بعد از انقلاب موکول شد. در وقفه هایی و بعد روزانه شد زیر سقف بعدازظهرهای هفته نامه آینه در خیابان ویلا. در اتاقی به اندازه تنهایی من و او، احمدرضا دریایی و دکتر قریب که بالای سر ما اکبر قاضی زاده و جهانگیر کوثری هم بودند.

در همان اتاق بود و در پرسش و پاسخ های ما بود که متوجه شدم استاد چقدر بی پایان و نامکشوف است. غریب آنکه او، استاد بازی های فکری بود که برای من یکی از عیب های آشکارش همین بود که تو را به دلخواه خود می خواست یا با آن بخش دلخواه تو رفاقت می کرد و بدون آنکه خودت متوجه باشی که مسحور شده ای و همین مواقع بود که آقای فرهمند کیک خامه ای بود؛ ناپلئونی تازه. نسکافه داغ و تو همراه می شدی تا چند قدم بالاتر ادامه موسیقی را در کافه قنادی لرد بشنوی. یک قهوه تلخ پشت پنجره تمام فصول که موسیقی می ریخت از خلال ایده های نو به نو، روایت های شگفت، سفر در جاده تاریخ، سیاست و هنر و ادب. استاد، کامل بود. یک جک نیکلسون اغواگر که در جلد وودی آلن ظاهر می شد.

۳ از هفته نامه آینه که درآمدیم من همراه او رفتم برای انتشار مجله پسته. چرا؟ چون می خواستم نقش و رنگ دیگر قطعات آقای فرهمند را بشناسم. موسیقی بشنوم، فیلم ببینم، کتاب بخوانم، سیاست بدانم و البته او مرا رفیق خوش قریحه خود می دانست. هرچه روز و ماه ورق می خورد او نامکشوف تر می شد و البته حلاوت و رفاقتش دلنشین تر. او استاد شیرین کردن تلخی ها بود. با ایده هایی بدیع که می توانست با دو خط شکسته یک مربع سبز بسازد و مثل کارلوس کی روش ضعیف ترین موقعیت تاریخ فوتبال ایران را جهانی کند.

۴ استاد بر این باور بود خرده نان هم نان است. پس مرگ هم می تواند زندگی باشد. وقتی با حسن نمکدوست و مسعود خرسند رفتیم دیدنش که چرا ناگهان در بیماری فرو رفت، همچنان افسونگر بود و نسبت ما و امروز ما را با جهان فردا بر صندلی ای به توضیح نشست که نامش ویلچر بود. او سپس کمی هم از درد گفت. اینکه کجای درد بی درمانش است و او همچنان کیک بود و تو که روزگاران با او بودن را بدون ویلچر و آمپول زدن ناگهانی در حضورت را تجربه نکرده بودی، بغض درد بودی و می خواستی باباطاهر شوی و دوبیتی هجرانی بخوانی.

استاد چند هفته بعد هم روی ویلچر درد، بازی با مرگ را ادامه داد و سر به سرش گذاشت. مطمئن بودم امروز و فردا مرگ را افسون می کند. او قوی تر از آن بود که به درد، مهلت بازیگوشی بدهد. گرچه دل نازک، پرملال بود و رنج های نگفته روزگار بسیار داشت و سال های سال بود که به دلایل خوددانسته انگار روی ویلچر، روزنامه نگاری می کرد. چون مثل نوابغ می دانست صبر بالاترین هنر است.

قرار بود این امروز و فردا با حسن نمکدوست دوباره برویم دیدنش. تلفن های «وقت خوب مصایب» بی پاسخ ماند. الیاس علوی می گوید:

لحظاتی هست/ استخوان های اشیا می پوسد/ و فرسودگی از در و دیوار می بارد/ زندگی قانعت نمی کند/ و تو به اندکی مرگ احتیاج داری.

شرق

برچسب‌ها : ,