ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت
به یاد علیرضا فرهمند، مترجم و روزنامه‌نگار پیشکسوت

روزنامه‌نگار حکیم و رفیق روزگار

شهروندان – حسن نمکدوست تهرانی:
جور دیگری راه می‌رفت، جور دیگری می‌خندید، جور دیگری حرف می‌زد، جور دیگری فکر می‌کرد، جور دیگری زندگی می‌کرد. جور دیگر نه، درست مثل خودش، مثل یک روزنامه‌نگار، مثل علیرضا فرهمند.

دکتر گفت: «۵۰سال سیگار کشیده‌ای، سرطان به سراغت آمده.» جواب داد: «در عوض، ۵۰سال کِیف کرده‌ام!»علیرضا فرهمند، مترجم و روزنامه‌نگار پیشکسوت

«تومور» که از ریه به سراغ مغزش رفت و دستش از کار افتاد، گفت: افسوس سه چیز را دارم: نواختن پیانو، بازی بیلیارد و تایپ‌کردن. در هر سه استاد بود.

نوبت اول شیمی‌درمانی تا دم مرگ رفت و چون بازگشت، گفت: «مرگ را به چشم دیدم و آرزوی مرگ کردم.»

حرف‌هایش همیشه اینطور بود؛ جذاب و غافلگیرکننده. همیشه همین‌طور بود؛ اصیل و پر از حکمت؛ بخشی از مغناطیس قدرتمند درونی‌اش که همه را مجذوب می‌کرد.

ابایی نداشت که بگوید یک محافظه‌کار است؛ دلیلش: «محافظه‌‌کاران هستند که جهان را تغییر می‌دهند.» با همین محافظه‌کاری بود که در نخستین روزهای اعتراض مردم در سال ۵۷ گفت «شرط محافظه‌کاری ایجاب می‌کند که رژیم شاه بربیفتد، اگر بماند پوست همه را خواهد کند.» همین استدلال را در برابر آمریکا و غرب داشت: «پررو هستند، می‌خواهند به سازشان برقصیم، کوتاه بیاییم قورتمان می‌دهند.»

اولین واژه‌پردازهای درست و درمان که به بازار آمدند، به شوق‌آمده و هیجان‌زده گفت: «خیلی انسانی‌اند، undo دارند.» و این را همان روزهای اول گفت؛ نه دستور undo که انسانی‌بودن آن. فرهمند بود و کشف این جنبه، ویژگی ذاتی‌اش. بعدها مد شد که با سوز و گداز بگویند کاش زندگی هم کلید میان‌بر Ctrl+Z داشت، این یکی اما هیچ عطر و طعمی نداشت.

اما هیچ‌چیز به اندازه‌ گفتن و نوشتن درباره روزنامه‌نگاری او را به شوق نمی‌آورد. در این باب کسی هم به گرد پایش نمی‌رسید؛ اندیش‌مند روزنامه‌نگاری در طراز جهانی. پیش از همه گفت «درست است که قبل از انقلاب، روزنامه‌نگار از زمین‌های مین‌گذاری‌شده عبور می‌کرد، اما آنقدر عبور کرده بود که جای مین‌ها را می‌شناخت و چشم بسته هم می‌توانست بگذرد. امروز جای مین‌ها نامعلوم‌تر است.» و بارها پیش آمد که دیگران همین سخن را برای او بازگو کردند؛ بدون ذکر منبع. او اما با احساس تمام «عجب و عجب» می‌کرد و می‌گفت چه تعبیر حکمت‌آمیزی، از کجا به این نکته پی برده‌اید؟ و گوینده باور می‌کرد خود به رازی بزرگ پی برده است.

وقتی هم که از خود او به‌عنوان منبع سخن به میان می‌آمد، ذوق‌زده می‌پرسید: «واقعا، من چنین حرفی زده‌ام؟ فکر نمی‌کنم. مطمئن هستید؟» به‌قول مسعود خرسند به شوق می‌آمد وقتی می‌دید دیگران به کمک اندیشه‌های او سخن می‌گویند؛ با یا بدون ذکر منبع.

وقتی از او پرسیدم از اینکه حرفه‌اش روزنامه‌نگاری است پشیمان نیست، گفت «نه، خیلی هم خوشحالم» و فی‌الفور پنج دلیل آورد. اولینش «جذابیت داستان دنباله‌دار.» یعنی چه؟ توضیح داد که اولین روزهای تجربه روزنامه‌نگاری‌اش را پشت دستگاه «تلکس» گذرانده: «در خبرهای «تلکس» انگار چند داستان پرهیجان پلیسی دنباله‌دار به موازات هم ادامه دارند. شوقی در انسان به وجود می‌آید که تحول بعدی خبر چه بود. چند ماه پس از شروع کارم بود که کندی را ترور کردند و این شوق و جذابیت داستان دنباله‌دار را در اوج آن احساس کردم.»

و وقتی پرسیدم مقصودش از «جذابیت مونتاژ» چیست، گفت: «مثل بازی «لگوی» بچه‌ها. به یک خبر واحد؛ می‌شود آرایش‌های مختلف داد. یعنی می‌شود پاراگراف‌ها را پس‌وپیش کرد، لغت‌ها را انتخاب کرد، لیدهای مختلف نوشت، تیترهای متفاوت زد و عکس‌های گوناگون انتخاب کرد. گاهی هم گذاشتن این خبر کنار آن خبر یا آن یکی کنار این یکی، معنای متفاوتی به خبر می‌دهد. خبر زیر دست آدم‌ها، غوغای خاموشی دارند و کشف این مرا به وجد می‌آورد.» سیر و سلوک در لاهوت روزنامه‌نگاری و لذت‌بردن از غوغای خاموش خبر و تشبیه خبر به لگوی بچه‌ها کار او بود و بس. عجیب‌تر اما مسالمت و مدارای فوق‌العاده‌اش بود با «لگوی» غریب زندگی و غوغای خاموش درون.

همه حرف‌های روزنامه‌نگارانه‌اش از همین جنس بودند؛ اصیل و تامل‌انگیز: «… کسانی کاشف قوانین بزرگ طبیعی مثل قانون جاذبه و جدول تناوبی عناصر هستند؛ کسانی از روی آن قوانین مثلا اتومبیل اختراع می‌کنند؛ کسانی از روی آن اختراع کارخانه اتومبیل‌سازی راه می‌اندازند؛ و کسانی اتومبیل می‌رانند. بزرگ‌ترین متفکرین و مخترعین و کارخانه‌داران، الزاما بهترین رانندگان اتومبیل نیستند.

در این قیاس در میدان تفکرات اجتماعی و سیاسی، تئوریسین‌ها، طراحان، مجریان و روایت‌گران را داریم که این دسته آخری با روزنامه‌نگار (اعم از خبرنگار و گزارشگر و تفسیرنویس) قابل انطباق است. روزنامه‌نگار در این سلسله‌مراتب، در حکم راننده اتومبیل است، منتها راننده ماهر اتومبیل مسابقه. ممکن است متفکر و نویسنده بزرگی بخواهد در روزنامه‌ای کار کند، اما او هم باید روزنامه‌نگاری کند. روزنامه‌نگار صاحب حرفه‌ای است شریف و پر افتخار، نه مثل آن مسافرکش‌هایی که احساس شرم می‌کنند و می‌گویند کار من این نیست. من نویسنده‌ام. حیف که نمی‌گذارند بنویسم… روزنامه‌ جای ارایه تزهای شخصی نیست و اگر قرار باشد هر کس در روزنامه نظرات خود را بیان کند دیگر چیزی از روزنامه باقی نمی‌ماند… وقتی خواننده گفت خوب نوشته این نشانه ضعف روزنامه‌نگار است.

روزنامه‌نگار موفق کسی است که خواننده به‌جای تحسین کار او، به خود مضمون خبر واکنش نشان بدهد و بگوید: عجب! عجب واقعه‌ای! عجب پدیده‌ای! … مقاله‌نویسی، دنباله سنت «وعظ» و «خطابه» و «اندرزنویسی» است که البته کاربرد اجتماعی خود را دارد، اما روزنامه‌نگاری نیست. روزنامه‌نگاری با پشت‌میزنشستن و فشارآوردن به فکر برای گفتن حرفی که دنیا را تکان دهد، حاصل نمی‌شود. باید کار میدانی کرد و در این کار ورزیده شد… تفسیرنویس، جای خود را دارد، اما تسلط آن بر روزنامه‌نگاری را به زیان این حرفه می‌دانم… یک آقا یا خانم روزنامه‌نگار، مثلا آقای فرهمند، با درج نظرات خود در روزنامه فقط به خواننده خبر می‌دهد که آقای فرهمند که شهروند کم‌اهمیت و گمنامی است، اینگونه فکر می‌کند. این چه اهمیتی برای خواننده دارد… .»

هستند کسانی که بدنامی را به گمنامی ترجیح می‌دهند. فرهمند اما گمنامی را بر شهرت ترجیح می‌داد. نظراتش را به آرامی و اغلب در جمع‌های خودمانی مطرح می‌کرد و بیشتر با جوان‌ترها که آنان را از جنس زمانه می‌دانست و زمانه و خودش را متعلق به آنها. از گپ‌وگفت و نشست و برخاست با جوان‌ها خسته نمی‌شد، از دانستن و بالیدنشان به شوق می‌آمد و با «عجب، عجب» گفتن به شوق‌شان می‌آورد.

روزگار رفیق او نبود، او اما رفیق روزگار بود. چندین‌‌سال خاطرش را آزردند و او هیچ‌کس را هیچ‌گاه نیازرد. همه را دوست می‌داشت و هرکه او را می‌شناخت دوستش می‌داشت. مثل خودش راه ‌رفت، مثل خودش ‌خندید، مثل خودش حرف ‌زد، مثل خودش فکر ‌کرد، مثل خودش زندگی کرد. جور دیگر نه، درست مثل خودش، مثل یک روزنامه‌نگار، مثل علیرضا فرهمند.

 شرق

برچسب‌ها : , ,