ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

آرزوهایت تکمیل شد؛ بنواز، تا بی نهایت بنواز

شهروندان – علی کدخدازاده:
با علیرضا فرهمند در شهریور سال 66 در روزنامه ابرار آشنا شدم. جوانی بودم پرمدعا با احساس عقل کل و بسیار فهمیده که استعدادهایش باید کشف شود و امروز مردی 49ساله هستم.

علی کدخدازادهیک روزنامه نگار معمولی که همکارانی بسیار داناتر و شایسته تر از خود را که حتی بسیار جوان تر از من هستند در حرفه ام می شناسم. این اعتراف مطلقا ناشی از فروتنی نیست. بلکه درس اولی است که از فرهمند گرفتم: واقع بین باش. واقعیت را حتی اگر دوست نداری انکار نکن. از همین روی است که در زندگی آرامش دارم.

آخرین بار فرهمند را دوروز قبل از فوتش در بیمارستان سجاد دیدم.

فرهمند روزنامه نگار بزرگی بود. اما این بخش کوچکی از ویژگی هایش است. بله او انواع سبک های خبرنویسی را به ما یاد داد. گفت که اعتبار منبع خبر مهم است. یاد داد اگر قرار است گزارشی درباره بدبودن وضعیت ترافیک در شهرمان بنویسیم، تنها جمله ممنوع در این گزارش این است که بنویسیم «وضعیت ترافیکی شهرمان بد است.» بر پاکیزه، مودت و خونسردنویسی تاکید داشت. منع می کرد هرگونه استفاده از صفت را در خبر و تیتر. می گفت هر متنی که نوشته می شود شایسته خلاصه کردن است. او به ما می گفت که یک روزنامه نگار ایرانی برای حرفه اش حتما سعدی بخواند. خواندن تاریخ بیهقی را ضروری می دانست و من را وادار کرد که دوبار عهد عتیق را بخوانم چراکه بر آن بود که ساختار تاریخ نویسی، اسطوره سازی و تاکید ها و کرشمه های این متن برای یک روزنامه نگار حتما می تواند درس باشد. تا قبل از ورود اینترنت به ایران تقریبا همه مجلات معتبر خبری را تهیه می کرد، به ویژه نشنال جئوگرافی.

عشق او روزنامه نگاری بود و تا آخر با همین عشق گذران کرد. تخصص اش تاریخ بود و اما سرگرمی های فراوان داشت. به ریاضی و فیزیک خیلی علاقه داشت. عاشق معما بود و اصلازندگی برایش حل معماهای مختلف بود.

یک بار در خلال یک بحث در انتقاد از یک رفتار سیاسی گفتم «آخر این موضوع که کاملابدیهی است» در جواب با همان شروع کلام معروفش که «خب… آخه» شروع کرد و گفت: اول اینکه آنچه تو بدیهی می دانی الزاما بدیهی نیست. دوم اینکه چه کسی گفته چیزی که برای تو بدیهی است حتما برای دیگران هم باید بدیهی باشد.

در بحث دیگری با جمعی از شاگردانش صحبت به اینجا رسید که چرا ما برای مذاکره کمتر تربیت شده ایم؟ فرهمند مثال هایی از تاریخ کشورمان زد که چقدر با مذاکره بیگانه هستیم و بعد بحث را به کتاب «تاریخ جنگ پلوپونزی اثر توسیدید» رساند و گفت که در این جنگ بحثی بین فاتح و مغلوب صورت گرفت درخصوص اینکه فاتح چقدر غارت کند، چه کسانی را بکشد و نظایر آن و درخصوص این موضوع بین فاتحان و مغلوبان چگونه یک بحث خونسرد و جدی صورت گرفت. بحث بر سر کدام درست است و کدام غلط همیشه بین ما جاری بود. فرهمند به یک درست که در نتیجه نقطه مقابل آن حتما غلط است اعتقاد نداشت. او می گفت در فیزیک ما با فیزیک نیوتونی مواجه هستیم که بدون آن حرکت اتومبیل و چرخش چرخ کارخانه ها ممکن نبود. از سوی دیگر با فیزیک اینشتین مواجه هستیم که بدون آن سفر به فضا ممکن نیست. با فیزیک نیوتون نمی توان به فضا رفت و با فیزیک اینشتین نمی توان چرخ کارخانه را چرخاند. با این حساب کدام یک از این دو فیزیک درست است؟

یاد می داد که مطلق اندیش نباشیم. به قول سیمون لامارته معتقد بود که یک سو نگری می تواند انسان را به کوته نگری برساند. در این خصوص می گفت: کوه دماوند را ببینید. خب حالااگر چقدر از سنگ های این کوه را برداریم دیگر کوه نیست؟ یا می گفت یک نفر را که به او کچل می گویید در نظر بگیرید، حالااگر دقیقا چقدر بر سر او مو بکاریم دیگر کچل نیست؟ پاسخ دقیقی وجود ندارد. ما بعدها فهمیدیم که او دارد با این مثال ها تئوری «قضاوت معلق» را برایمان مطرح می کند.

وقتی می گفتیم که مردم ما در ایران بد رانندگی می کنند اما وقتی خارج می روند رانندگان خوبی می شوند، ضمن بیان تحلیل هایش به این نکته هم اشاره می کرد که در چهارراهی که همه به هم می پیچند اگر یک نفر بخواهد دقیقا قانونی رفتار کند عملابه ترافیک خواهد افزود. بعدها وقتی برای ما به زبان ساده از «تئوری آشوب» می گفت، منظور او را می فهمیدیم.

وقتی درباره موضوعات سیاسی چه داخلی و چه خارجی صحبت می شد و از موضع گیری های گروه یا دسته ای انتقاد می کردم، می گفت: آلمان نازی یک طرف، سوسیالیست شوروی طرف دیگر. اینها با هم در حال نبرد هستند. شما طرف کدام را می گیرید؟ هیتلری با قتل عام جهانی و ادعای نژاد برتر یا استالینی با کشتارهای وحشیانه و تبعید و زنجیرهای وحشتناک؟ بعد می گفت: همیشه هر تصمیمی به معنای اقدام درست و کامل نیست و در هر تصمیمی نقاط غیرشفاف هم می تواند وجود داشته باشد. کسانی که تازه با او آشنا می شدند این سوال برایشان پیش می آمد که او طرفدار انقلاب است یا طرفدار آن نیست. اما کسانی که سال ها با او بودند، می دانستند که او کنجکاو بررسی انقلاب است. او شیفته آزمون دانش اش در یک روند و رخداد واقعی بود. هرگز دوست نداشت از ایران خارج شود چراکه می گفت این شانس را دارد که در یکی از مقاطع مهم از نظر تاریخی زندگی کند و آن را نه در کتاب که عملالمس کند. او همیشه عاشق معما بود.

گروهی او را کاملاغربی می دانستند چراکه سبک های نقاشی را به خوبی می شناخت. آشنایی درخور توجهی نسبت به باله و اپرا داشت. عاشق موسیقی کلاسیک بود. برایتان توضیح می داد که چرا اجراهای کلاسیک «فون کارایان» به دل نمی چسبد. توضیح می داد که به رغم عظمت باخ و بتهوون چرا موتزارت نابغه دیگری است. سالیالی را درک می کرد. با مرحوم هوشنگ کاووسی و مرحوم هوشنگ حسامی مفصل در باره سینما؛ «مرگ در ونیز» وسیکونتی و «برلین زیر بال فرشتگان» ویم وندرس بحث می کرد. از همان روزهای ورود کامپیوتر به کشور به سراغ آن رفت. اینترنت هیچ وقت از او جدا نبود. اما او غرب زده نبود و به غرب انتقاد شدید داشت.

بعضی ها بعد از مطرح شدن ترجمه کتاب «ریشه ها» او را ضدغرب می دانند. اما او ضدغرب نبود. بارها به آنجا سفر کرد و از تجربیاتش می گفت. فرهمند ضدسلطه بود. غرب را از منظر سلطه گری نقد می کرد و تند هم نقد می کرد. در سفرهای متعددی که به خارج به ویژه آمریکا داشت از این منظر صحبت می کرد.

علیرضا فرهمند زندگی را دوست داشت چون می توانست به حل معماهایش کمک کند. اما او کم سختی نکشید. مجبور شد مدتی به عنوان تایپیست کار کند و برای دورانی همسر محترمش زندگی را سامان می داد. او هیچ وقت اهل شهرت نبود و حتی حاضر نشد جایزه ویژه انجمن صنفی مطبوعات را به صورت رسمی دریافت کند.

شاه کلید درسی که او به شاگردانش داد، نگاه کردن، درست نگاه کردن، خونسرد نگاه کردن و واقع بینانه نگاه کردن بود.

یک بار در یک شب پاییزی وقتی پرسیدم آرزوهایش در این زندگی چیست، گفت سه آرزو داشتم؛ اول اینکه با همسرم ازدواج کنم. این آرزو محقق شد و بعد از پایان تحصیلات سرکار خانم فروغ گلشتی در آلمان توانست با ایشان که از خویشاوندان نزدیکش بود ازدواج کند. فرهمند به معنای کامل مفهوم عشق، عاشق همسرش بود.

دومین آرزوی او این بود که باز هم بیلیارد بازی کند. این آرزو محقق شد و با آزادشدن باشگاه های بیلیارد او مجددا به این بازی پرداخت. یک بار که او را به باشگاه می رساندم، پرسیدم آقای فرهمند هزینه این بازی برای شما زیاد نیست؟ گفت، نه و ادامه داد: رسم بر این است که بازنده پول میز بازی را بپردازد به همین دلیل من به ندرت باید پول بدهم!

آخرین آرزوی او – که خیلی خوب پیانو و آکاردئون می نواخت – این بود که روزی یک آکاردئون بخرد. کسی از این سه آرزو خبر نداشت. دیشب همسرم که رابطه عاطفی قوی با فرهمند داشت، او را در خواب چنین دید؛ «با آقای فرهمند در یک دهکده بودیم.

گروهی داشتند آهنگ می نواختند. فرهمند گفت کاش می شد من هم می رفتم و با آنها آکاردئون می زدم. حالاکه اینجا کاری ندارم اگر آکاردئون بزنم خیلی خوب است. او به جمع نوازنده ها ملحق شد. آکاردئونش را برداشت و شروع به نواختن کرد.»

همیشه استادم آرزوهایت تکمیل شد. اینک بنواز تا بی نهایت بنواز.

شرق

برچسب‌ها : ,