واپسین تصویر
شهروندان – یونس شکرخواه:
همیشه به سلام بیشتر محتاجیم تا به وداع؛ اما همیشه یکنفر هم باید برود و نمیدانستم در آن میهمانی شبانه؛ دو نفر باید بروند و این بار ما را برای همیشه تنها بگذارند؛ با تکه ابری در قلب.
دو باسواد؛ دو محترم؛ دو امیدوار؛ دو نافذ؛ دو مهرورز؛ دو زلال؛ دو نازنین؛ دو صبور؛ دو کشاننده به لبخند… .
آنشب؛ آن اتاق خیلی بزرگ بود؛ هرجا دوستان جمع میشوند دیوارها عقب میکشند.
آنشب، دل میزبان هم در شهر وجودش بزرگتر از همیشه بود؛ رفیق نازنینم حسن نمکدوست با همه وجود؛ با همه بیدریغیهایش؛ چای میچرخاند و شیرینی در ظروف نقرهای تا ثانیهها نرم بگذرند در آن شب طلایی.
حرفها گل انداخته بود؛ ثانیهها؛ ساعتها شده بودند و ساعتها روزها و این خاصیت دیدار دوستهاست.
انگار آن شب؛ فقط شب میانهها بود؛ نه شب آغاز؛ نه شب پایان. ما دههها بود که دل در گرو هم داشتیم.
از آن میانه به حیاط رفتیم کنار باغچهای که تازه آب خورده بود؛ علیرضا بود؛ من و سید فرید قاسمی با سیگارهایی که نقطه بگذارند در پایان سطرهای آن اتاق بزرگ.
از سایتهای بینالمللی حرف زدیم، از روزنامهنگاری و ارتباطات گفتیم و باز علیرضا بود و حرفهایی از جنس خودش؛ حرفهای ریشهدار؛ که غلظت مهم است، نه کثرت؛ که تاریخ آموزگار بزرگ است، که زاویه مهمتر از خط است، که روزنامهنگار این است نه آن؛ که صحت مهم است نه سرعت؛ که درد این است نه آن.
میزبان آمد با لبخند. این بار با سینی لیوانهای آب پرتقال که انعکاس داشت در قاب گرد عینک علیرضا؛ در قاب همیشگی آن چشمان نافذ و لبخند آورد بر لب علیرضا، که پس هنوز وقت گپزدن هست.
- «قدر استاد را بدانید»
علیرضا حالا داشت از دکتر کاظم معتمدنژاد حرف میزد، از مردی که آن شب چلچراغ آن اتاق بزرگ بود.
اتاق بزرگ سرازیر شد به حیاط؛ روبوسیها و خداحافظیها… دکتر هم صورت علیرضا را بوسید و رفت.
سینی را با لیوانهای خالی کنار دیواره مرمرین باغچه گذاشتیم…
هیچکس نمیدانست این واپسین تصویری است که باید از دو نازنین بر دیوارهای سرد حافظه آویخت. هیچکس نمیدانست؛ باید تنها ماند؛ تنها با تکه ابری در قلب.
شرق